• وبلاگ : جلوه
  • يادداشت : لحظه اي با يك پير (داستان) قسمت اول
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    قسمت اول داستانتون خوندم و خوب خيلي خوشم اومد. هم از نحوه بيانتون و هم از محتواي داستانتون. اول فكر كردم خواب ديدين ولي انگاري داستانه و زائيده ذهن. شايدم الان نبايد بگم و كامل كه خوندمش بهتره نظر بدم. از كلنجاري كه با خودتون مي رفتين و حرفايي كه با پيرمرد مي زدين يه مقدار شناختمون و ازتون خوشم اومد. به هر حال قطعا يه سري از صفاتمون مشتركه و من چه دوست دارم با آدمايي رفيق شم كه باهام تو صفاتي كه دارن مشتركن. به اين خاطر كه اونا با يه جسم و جان متفاوت از من دوست دارم بدونم به دنيا چه جوري نگاه مي كونن با همون صفات. رفتار و گفتارشون و افكارشون با من چي فرقي داره. شايد منم بتونم يه چيزايي از خودمو تو اونا ببينم و ازشون در بيارم. خوب ادامه داستانو بخونم ببينم چي مي شه...

    سلام. صبح عالي متعالي.

    شما رو آقا عليرضا دوست بسيار خوب و عزيزم با پيام كوتاه بهم معرفي كرد. ديروز زنگ زدم ببينم خودشونن؟ چون نمي دونستم يعني مطمئن نبودم خودشون باشن. موبايشو جا گذاشته بود خونه. يه بار اومدم ديدم شما محمد علي هستين و مشخصاتي كه خوندم با رفيقم متفاوت بود. فقط فاميلتون يكيه. هر چي فكر كردم عليرضا يادم نمي آد بهم راجع به شما چيزي گفته باشه. گفتم شايد برادر ايشونيد. به هر حال از اونجا كه هر چي از زمان دبيرستان آقا عليرضا بهم مي گفت با كله مي دويدم و مي پذيرفتم اومدم ببينم ويرولوجيست چيه؟ ...

    پاسخ

    سلام. از آشنايي با شما خوشحالم. من احتمالا! پسر عموي آقا عليرضا هستم!.