سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غمهای کهنه یک خفاش (داستان)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/24:: 5:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی خسته از گردش شبانه برگشت و وارونه نشست و آرام گرفت، غمی آشنا و کهنه دلش را پرکرد. این غم، لذت پری شکم را که حاصل زحمت تمام شبش بود از بین برد.لذتی چنین زود گذر و ضعیف که بزرگترین گردنه او بود. باز هم شبی دیگر گذشته بود و او مثل تمام شبهای گذشته دیگر اسیر شهوت، پرواز کرده بود تا شکم خود را از حشرات پر کند. لذت شگفت انگیز پرواز و لحظه احساس یک طعمه و در دندان گرفتن شکار چیزهایی نبود که او بتواند به آسانی از آنها بگذرد. بار ها با خود کلنجار رفته بود و امشب بار دیگر داشت به همان مسئله فکر می کرد و می دانست که مثل همه دفعات قبل کفه توجیهاتش آنقدر سبک خواهد بود که کفه لبریزِ اندوهش را تکانی نخواد داد. اما با سرسختی با خود اندیشید

-                                اصلا چرا من باید در اندیشه شدنی باشم که ناشدنی است. مثل هزاران خفاش دیگر که در دل شب پر می کشند و سیر می خورند و روز های روشن نفرت انگیز را در کنج آسایش غار وارونه چرت می زنند، من نیز از آنچه هستم لذت می برم. چرا باید این همه خوشی و خوشبختی را فدای آرزویی مالیخولیایی کنم.

فورا جواب در مغزش زنگ زد:

-                                مسئله این است که این شدن، شدنی ناشدنی نیست. مالیخولیایی هم نیست.  تو نیامده ای که خفاش باشی. حشرات قوت تو نیستند. پرواز در سکوت تاریک و مرگبار شبانه ابعاد وجود تو نیست. غار تاریک و سرد و نمور آغازی برای توست نه امتداد و نه پایان. شهوت به دندان کشیدن بدنهای نازک حشرات، انتهای خواستن های تو نیست.

کم هست اما نایاب نیست. در هر زمانی می توان یافت. می توان مثال زد. مثل تو بوده اند با همین بدن با همین ضعف با همین قوت با همین شهوت .

 

اینها همه حرف های دوستش بود. دوست پرستویش. پرستویی که معلوم نبود درون غار تاریک و سرد چه کار می کرد. پرستو پیوسته در گوشش زمزمه می کرد. از نور می گفت. از پرواز بر فراز دشت ها و کوه هایی رنگی می گفت. از بو های خوش و رنگ های خوش و نسیم خوش حرف می زد. پرستو از راهی می گفت که انتها نداشت. ابتدایش غار بود. همان غاری که خانه او و بقیه خفاش ها بود. انتهایش معلوم نبود. کسی از انتهای راه بر نگشته بود. پرستو از پرستو شدن می گفت و پرواز به سمت خورشید و فنا شدن در خورشید. می گفت پرستو مرگ ندارد. تا حالا کسی جنازه یک پرستو را ندیده است. پرستو ها به سمت خورشید هجرت می کنند. پرستو ها نور می شوند. پرستو ها بی آغاز و بی انجام می شوند. پرستو ها وجودی می یابند که همه ابعاد را پر می کنند.

 از جنگل های زیبا در مسیرشان می گذرند. از کوه های سر به فلک کشیده و طیفی از رنگ، سفید تا سبز تا قرمز، می گذرند. از دریا های بی انتها می گذرند. همه چیز دنیا را می بینند. از پرستویی تعریف می کرد که بر سفره دهقانی انگوری از نور خورده بود. از پرستویی تعریف می کرد که بر دامان دختری آرمیده بود. از پرستویی می گفت که بر پشت گوسفندی سوار شده بود. نوری که سرسختانه درون غار نمور می تابید را می گفت پرستویی است، شاید هم پرستو هایی که زمانی خفاشهایی درون همین غار بوده اند.

 

خفاش با خود می اندیشید و حرف های دوستش را حرف به حرف مرور می کرد. با همه آنها موافق بود. بارها با خفاش های منکر این موضوع بحث کرده بود و ار حرف های کبوتر دفاع کرده بود. اما تا بحال تمام تلاشهایش در حرکت برای کبوتر شدن شکست خورده بود. هربار خواهش گرسنگی اش را لبیک می گفت و برای شکار حشرات به دل تاریکی می زد، شکمش را از آنها پر می کرد و بر می گشت  وباز با هجوم اندوه و پشیمانی مواجه می شد.

احساس کرد پاهایش دارد سست می شود. حس هایش در هم مخلوط شده بود. صداهای زنگ دار و مبهمی درون گوشش می پیچید. با خودش اندیشید، شاید دارد کبوتر می شود. شاید این مراحل کبوتر شدن است. ترسی شیرین و شوقی توام با اضطراب تمام وجودش را در بر گرفت. تمام زندگی اش را مرور کرد به امید آنکه همه قطعات روشن آنرا در کنار هم بگذارد و ببیند کفاف چقدر کبوتر شدن را می دهد. مرور کرد و مرور کرد و نا امید تر  و نا امیدتر شد. سیاهی، بی حسی و سکوت کم کم بر وجودش تسلط یافت. در سکوت و تاریکی از سقف غار جدا شد و بر زمین افتاد. جنازه ای در کنار جنازه خفاش های دیگر که در حال پوسیدن بودند و مورچه های سیاه بدون آنکه قابل دیدن باشند در سکوتی کامل تکه هایی از آنها را قبل از پودر شدن بدندان می کشیدند و با خود به جایی نامعلوم می بردند.

 





بازدید امروز: 4 ، بازدید دیروز: 46 ، کل بازدیدها: 936008
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ