سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ برگزیده

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 85/7/7:: 11:15 صبح

به نام خدا

وبلاگ برگزیده(داستان)

 

بویی اذیتش می کرد. شاید هم از ترافیک کلافه شده بود. نه از ترافیک نبود، با ماشین خودش هم هر روز کلی توی ترافیک می ماند؛ این حالت را نداشت. شاید هم از اینکه این طور چسبیده به چند نفر دیگر نشسته بود معذب بود. هرچه بود چاره ای نبود. تا فردا که برود و ماشین را از تعمیر گاه بگیرد باید با تاکسی رفت و آمد می کرد.

 

ادامه مطلب...

یادگاری(داستان)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 85/7/4:: 6:4 صبح

بسمه تعالی

 

در هفته دفاع مقدس و به یاد شهید محمد باقر خدادوست

 

زود تر آمده بود. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. اما معلوم بود افطار می ماند. البته ما هم می خواستیم دعوتش کنیم. صحبتش شده بود. می خواستیم تا برنگشته دعوتش کنیم. می دانستیم تا بیست و یکم که افطاری داریم نمی ماند. دیر دیر می آمد وزود می رفت. این بار هم که زخمی شده بود اجبارا آورده بودنش.

قبل از اینکه دعوتش کنیم خودش آنروز آمده بود. من مانده بودم غذا درست کنم یا به اون همه کار برسم.

گاو از یک طرف که باید آب و علف شبانه اش را می دادم و می دوشیدمش. بره ها و گوسفند ها از یک طرف که باید برایشان علف می ریختم و خانه شان می کردم. سیبیس* هم بایدمی آوردم.

باقرکه خودش این ها را می دانست گفت:

- مادر محمد شما برو به کارت برس. من که غریبه نیستم. شما برو من سماور را روشن می کنم چای درست می کنم. غذا هم هرچه برای خودتان آماده کرده اید خوب است. من مهمانی که نیامده ام آمده ام یک سری به شما بزنم و خداحافظی بکنم.

من که مجبور بودم، با خودم گفتم می روم و زود برمی گردم. تا اون همه کار را انجام بدهم و بیایم آخوند- اذان** شده بود. پدرت آمده بود و توی خانه بالانشسته بودند. سفره انداختیم و باقر هم چای دم کرده بود. موقع افطار گفت:

- من امروز سماورتون رو حسابی دستمال کشیدم و برق انداختم؛ یادگاری. هر وقت چایی درست کردین یاد من بیفتین و بگین خدابیامرز باقر آخرین باری که آمده بود سماورمون رو تمیز کرد.

  و واقعا هم همان دفعه بود. رفت و دیگه نیامد تا خبر شهادتش را آوردند. اون دفعه خونه همه فامیل رفته بود و هر جایی هم یک یادگاری گذاشته بود یا یک کاری کرده بود یادگاری. همه بعد از شهادتش از آخرین خداحافظی اش می گفتند.

 

*: یونجه

**: موقع اذان، اذان را در روستا ها قبل از همگانی شدن رادیو و تلویزیون روحانی محلی روستا با صدای بلند می گفته و به عنوان یک وقت رسمی مانند ظهر و شب و صبح بین مردم شهرت داشته است.

 

 

 

شهدا میراث دار صفاتی خدایی اند. در ظهور و بطون هم گویا مثل او شده اند. عمری در کنارمان «باطن» اند «غایب» اند. فقط وقتی «ظاهر» اند که می خواسته اند. بعد از رفتن شان است که یک دفعه حس می کنیم حضورشان در بین مان چقدر لطیف بوده است طوری که گاهی اصلا متوجه «حضور» شان نشده ایم.  آوینی، صیاد شیرازی و...

 


<      1   2      



بازدید امروز: 14 ، بازدید دیروز: 54 ، کل بازدیدها: 935000
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ