سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل من توی دست خدا

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 91/1/28:: 1:43 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

مثل من توی دست خدا

در پناه گرمای دستانم

-که تنگ در مشت خویشش گرفته ام-

دهانش را

با چشم های بسته

مثل دستهای من بدرگاه خدا

تا نهایت باز می کند

نیازی به جیک جیک نیست!


*:

جمعه، باغ بودیم احمدآقا لانه پرنده ای که بعدا فهمیدم کلاغ زاغی است را خراب کرده بود(آفت باغ است!). هفت تخم داشت که یکی شکسته بود و معلوم شد داشته جوجه میشده.

شش تای دیگر را نصف نصف با ریحانه (دخترم ) تقسیم کرده بود. ریحانه می خواست لانه زاغی را با تخم هایش به معلم و همکلاسی هایش نشان بدهد، خیلی ذوق کرده بود که زاغی ِ کتابش را با خانواده! دیده است.

بعد از نشان دادن، به شوخی به ریحانه گفتم اگرحوله ای روی لانه بگذارد و تخم ها را گرم نگه دارد تبدیل به جوجه می شوند!

خوشحال شد و همین کار را کرد. دیروز می خواست ببرد به خاله هایش نشان شان بدهد.

وقتی گذاشت شان داخل ماشین، جیغی از ته دل کشید که: بابا بیا ببین این چیه توی لونه زاغیم!

بعععلهه! یکی از جوجه ها از تخم درآمده بود.

 


خشک بوته خار

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/12/24:: 8:45 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

خشک بوته خار

خشکیده بوته خاری را، باد پس از مکثی از کنار دو بوته ی توت فرنگی برد.

نه خاری که در باد می چرخید و می رفت همان بود که بود و نه توت فرنگی هایی  که به بازار رفتند.


داستانک: توقف برای نماز و ناهار

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/8/9:: 5:25 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داستانک: توقف برای نماز و ناهار

 

قطار که ایستاد، بلند گوی ایستگاه، آهنگین فریاد کرد:

مسافرین محترم! توقف قطار مسافری برای نماز و ناهار در ایستگاه بمدت 20 دقیقه!

درحالی که پیاده می شدم با خود اندیشیدم:

تمام پیامبران هم همین را گفته اند!


داستانک: دلیلی برای حمایت

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/4/23:: 6:16 عصر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانک: دلیلی برای حمایت

 

- حقوق ویژه ای برای تو قائل شده؟  به تو و دوستانت وعده ای داده؟ پستی، مقامی؟ چه چیزی باعث شده که اینطور از رئیس حمایت کنی؟ در صورتی که می بینی همه مخالف او هستند. رئیس هیئت مدیره روزی نیست که در جلسه چیزی علیه او نگوید. رئیس کارگزینی اگر می تونست حتما عذرش را می خواست. اداره امور مالی که دربست مخالفش هستند و اگر بتونن حتما امور مالی را طوری تنظیم می کنن که رئیس با کله سقوط کند. اصلا خود من که البته نسبت به بزرگانی که با ما هستند عددی محسوب نمی شوم؛ دلم نمی خواهد ببینمش. تو آخر با چه حساب و کتابی از او دفاع می کنی؟ جز اینکه آدم به عقلت شک کند؟!

 اینها را رئیس اداره انتظامات در حالی که از شدت هیجان برافروخته شده بود خطاب به نگهبان دم در کارخانه به نجوا می گفت. او درحالی که چشمهایش پیوسته اطراف را می پایید ادامه داد:

 - مرد حسابی اون باعث بدبختی شما قشر زحمت کش این کارخانه شده، حقوق شما دیرپرداخت میشه تقصیر اونه، اضافه کارتون کم  شده تقصیر اونه. ولی تو چی؟ هیچ کدام از این چیز ها را نمیفهمی! شماها اصلا دوست و دشمن تون رو نمی شناسید!  شنیده ام پشت سر رئیس خدمات حرف زده ای درحالی که اون نسبت به شماها دلسوزه و همین چند روز پیش نبود که سرویس های داخلی کارخانه را راه اندازی کرد تا کارگران راحت تر به محل کارشون برسند و کلی پیاده روی نکنند؟

 نگهبان سرش را خاراند، نگاهی به در ورودی انداخت و سپس رو به مافوقش کرد و گفت:

 - نه! راستش رو بخوای اون نه چیزی به ما داده و نه وعده چیزی رو به ما داده. اگر هم وعده چیزی رو به ماداده باشه ما باور نکرده ایم، چون با وجود مخالفان گردن کلفتی مثل همون هایی که نام  بردی، مطمئن هستیم نمی تونه به وعده هاش عمل کنه ولی همین که سعیش رو بکنه برای ما کافیه و انصافا تا حالا کرده. از همه اینها که بگذریم و از میان صد ها دلیلی که برای حمایت از رئیس دارم اگر فقط یکی رو داشتم کافی بود و می دونی اون چیه؟

 -و اون  دلیل چیه؟

 -اون دلیل اینه که همه شما گردن کلفت ها از دستش تا حد مرگ عصبانی هستین! و این نشون میده که رئیس حتما کارایی کرده و می کنه که یا به نفع ماست یا به ضرر شما!!! و همین یک دلیل برای ما کافیه! 

 


داستانک: سنگ محک

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/4/8:: 7:39 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانک: سنگ محک

عده ای خود را خالص می دانستند، 24 عیار و بقیه را به سیری نزولی عیار می دادند: 18، 16، 14 و...

می رسید به عده کثیری که اصلا طلا نبودند؛ هرچه بودند بودند ولی طلا نبودند. البته در میان عیار های پایین هم بودند بسیاری که عیار خود را قبول نداشتند و خود را بالای 18 می دانستند و بیست و چهارعیاری ها را اصلا مطلا می نامیدند.

این بازار گرم بود تا اینکه کسی آمد، کسی که هرکه به پستش می خورد عیارش لو می رفت.

اوووه! معلوم شد بسیاری از بیست و چهار عیاری ها اصولا طلا نبوده اند و بسیاری دیگر عیارشان پایین تر از ادعایشان بوده است.

کم کم از هر گوشه صدایی برخاست:

- این خودش عیارش چند است؟

- ما مطمئنیم عیارش بالا نیست.

- می گویند عیارش پایین است.

- ما تحقیق کرده ایم، او اصلا طلا نیست.

... و راست می گفتند، او طلا نبود؛ سنگ محک بود. سنگ محکی که دست مطلا ها را رو کرده بود.


داستانک: نامبارزه

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/4/1:: 5:17 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

اول این لینک: احمدی نژاد انحرافی تر از مشایی!!!

داستانک: نامبارزه

 

گزارشگر تلویزیون داشت گزارش می داد که یک دختر محجبه دیگر با قانون ممنوعیت حجاب درفرانسه از تحصیل باز ماند.
 دخترک درحالی که داشت به پدرش که غرق تماشای اخبار بود نزدیک می شد، برای آنکه سر صحبت را با پدرش باز کند دست در گردن پدر انداخت و گفت:

-چه آدمای بدجنسی اند که نمیذارن مسلمونا حجاب داشته باشن!

پدر از خلسه اخبار خارج شد و در چشم دخترک نگاه کرد و گفت:

-نگران نباش دخترم. این رفتار های غیر منطقی با حجاب باعث گسترش بیشتر اسلام و نماد اون یعنی حجاب در فرانسه و کل اروپا می شه. برخورد فیزیکی با فرهنگ نتیجه عکس میده دخترم ...

 

دخترک چیز زیادی از آنچه پدرش می گفت نمی فهمید ولی از اینکه توجه او را جلب کرده بود خوشحال بود...

 

***********

 

تلویزیون داشت گزارشی از طرح عفاف و حجاب و شروع برخورد نیروی انتظامی با بدحجابها ارائه می کرد.

دخترک رو به مادرش که در آشپزخانه مشغول بود کرد و گفت:

- مادر این طرح در نهایت باعث گسترش بدحجابی در جامعه نمیشه؟

مادر دست از کار کشید و گفت:

-چی؟

دخترک صفحه تلویزیون را به مادرش نشان داد و گفت:

- برخورد فیزیکی با فرهنگ نتیجه عکس نمیده؟

مادر خندید و دوباره مشغول کارش شد و گفت:

- باز رفتی سراغ بابات و حرفای قلمبه سلمبه یاد گرفتی که تحویل من بدی؟

***************

لینک مرتبط:

http://www.hawzah.net/Hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=5197&id=47613



داستانک: مسلم مسلم، عمار؟

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/3/25:: 4:24 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانک: مسلم مسلم؛  عمار؟

 

- مسلم مسلم؛ عمار؟
- عمار بگوشم

- عمار جان! برد توپخونه هاتونو یه کم زیاد کنین. این خاکریزی که می زنین خودیه. آتیشتون درست روی سر ما بچه های خودی می ریزه!
-مسلم! واضح تر صحبت کن، صدات شفاف نیست

- عمار جان می گم دارین روی خاکریز مقدم خودی آتیش می ریزین، گرای اشتباهی بهتون دادن، برد آتیشتونو بیشتر کنین.
-مسلم! صداتونو نمی شنوم؛ تمام!


داستانک: مبشران بهار

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/1/27:: 3:23 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

داستانک: مبشران بهار

 زمین باز اصرار کرد: آخر نمی شود که! شما از کجا فهمیدید بهار دارد می آید که به این زودی دارید سبز می شوید؟!

سبزه ها گفتند: کلی نشانه وجود دارد! نسیم خوشش، آواز های چکاوک ها! ، گرمای مطبوع! پرستوهای مهاجر

زمین گفت: اینها را که می گویید هیچ کسی تایید نکرده است! هیچ باغی، هیچ درختی، هیچ مزرعه ای، هیچ بوته ای

سبزه ها پافشاری کردند: ما که تمام عقل مان و احساس مان می گوید فصل رویش آغاز شده است ما باید به استقبال بهار برویم، باید سبز شویم، باید مژده بهار را به همه بدهیم.

زمین گفت: آخر درخت ها از شما به آسمان نزدیک ترند اما هنوز آمدن بهار را تایید نکرده اند، هنوز جوانه نزده اند. اصلا سپیدار اوووه! شاخه هایش در اوج آسمان است حتما پیش از شما آمدن بهار را خواهد فهمید. شما با این درک ناقصتان مردم را گمراه خواهید کرد!

سبزه ها زمزمه کردند: نمی دانیم. ما به درخت ها و آقای سپیدار کاری نداریم. ما در قد و قواره آنها نیستیم اما در همین حد خودمان؛ می فهمیم که باید سر از خاک در بیاوریم و به همه بشارت بهار را بدهیم.

*****

روزها گذشت و بهار آمد. درخت ها برگ در آوردند. همه چیز زنده شد.

زمین خواست در میانه ی این جشن و شور سبزه ها را در آغوش کشد؛ به سوی آنهاا نگریست؛

جسد شان را زرد و خشکیده یافت ، شهید شده بودند پیش پای بهار.


کتاب داستان کوتاه فتنه چاپ شد

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 90/1/11:: 12:55 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

کتاب داستان کوتاه و داستانک فتنه با عنوان " عاشورای اغتشاش" به همت جناب آقای  مخدومی و انتشارات رسول آفتاب چاپ شد.

داستانک فاضلاب از بنده نیز در آن چاپ شده است.

برای تهیه کتاب می توانید با این انتشارات تماس بگیرید.

0292-2161777

سایت:

http://www.rasouleaftab.ir/fa


داستانک: فاضلاب

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 89/8/13:: 7:18 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

به استقبال از مسابقه داستان کوتاه فتنه:

فاضلاب

در میان شلوغی پیرمردی واکسی لب جوی چهارراه ولیعصر بساط پهن کرده بود. پسر و دختری که مچ بند های سبز بسته بودند، به سمت جوی می رفتند.

 پیرمرد گفت:

 دخترم! پسرم! مواظب باشین! این فاضلاب بالا شهره که میاد. آلوده نشین که نماز نداره!

 


   1   2      >



بازدید امروز: 13 ، بازدید دیروز: 10 ، کل بازدیدها: 936147
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ