سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستون پنجم (داستان)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/10/4:: 4:19 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ستون پنجم (داستان)

 

کفش هایش را پوشید. کیفش را بر زمین گذاشت. خم شد و آغوشش را باز کرد، دخترش که با مراسم خداحافظی آشنابود متقابلا دستهای کوچکش را از هم باز کرد و خود را در آغوش او انداخت. چقدر این لحظه را دوست داشت. دلش می خواست زمان کش می آمد و کش می آمد و تا ابد ادامه می یافت. بر خلاف میلش زیر بغل دخترش را گرفت و او را ازخودش جدا کرد. از زمین بلندش کرد، دو بوسه آبدار از لپ های گردش گرفت و کنار همسرش که در چارچوب در ایستاده بود روی زمین گذاشت. مثل همیشه هوس کرد که همسرش را هم ببوسد و مثل همیشه در حضور دخترش شرم مانع شد. با همسرش دست داد و خداحافظی کرد و طول حیاط را به سمت در طی کرد. هنوز به در حیاط نرسیده مثل همیشه برگشت و برای همسر و دخترش دست تکان داد و انها هم برای او دست تکان دادند.

بدون آنکه اندکی تعجب کند دید مردی دیگر دارد با همسر و دخترش صحبت می کند. مرد بعد از آنکه کفش هایش را پوشید، خم شد و آغوشش را باز کرد و دخترش خود را در آغوش مرد انداخت.  همانگونه که داشت به آنها نگاه می کرد متوجه شد آن زن و دختر، همسر ودختر او نیستند و این خانه هم مال او نیست. او برای کار دیگری آنجا بود. حالا بیرون خانه ایستاده بود، بدون آنکه بیندیشد چگونه و کی از خانه خارج شده است؛ گوشه ای منتظر ایستاده بود و چشم به درِحیاط آن خانه دوخته بود. منتظر بود تا مرد ازدر حیاط خارج شود. نگاهی به حلقه خوشرنگی که در انگشتش بود کرد و بر روی نقش برجسته ستاره ای که از فرو رفتن دو مثلث در هم ایجاد شده بود، دست کشید. نگاهی به لباسش انداخت. از اینکه سر تا پا نظامی پوشیده بود هم هیچ تعجبی نکرد، همه چیز طبیعی و واضح بود. او اکنون آنجا بود تا گِرای ماشین آن مرد را وقتی از منزلش بیرون آمد و سوار شد به هلی کوپترارتش اسرائیل بدهد.

با باز شدن در، موبایلش را در آورد و روشن کرد. آرم نوکیا بر روی مونیتورگوشی به او خوش آمد گفت. از دیدن آرم نوکیا چیزی خوشایند توی دلش جست و خیز کرد. یادش افتاد که بالاخره نمایندگی فروش نوکیا را گرفته بود و از حالا می توانست به سود مغازه اش اطمینان داشته باشد. شماره ای گرفت و مختصاتی را به عدد و رمز گفت و منتظر شد تا مردی که حالا از حیاط خارج شده بود سوار اتومبیلش شود. وقتی مرد سوار شد به کسی که آنطرف خط موبایل بود گفت: «حالا!» و به سرعت از آنجا دور شد و در کوچه ای پناه گرفت. لحظه ای بعد صدای انفجاری مهیب آمد و دود و گردو خاک همه جا را پر کرد.

باید برای بررسی نتیجه عملیات و گزارش نهایی به محل انفجار بر می گشت. به سمت ماشینی که در حال سوختن بود رفت. حلقه جمعیت را شکافت وجلوتر از بقیه ایستاد. زن و دختر سراسیمه از منزل بیرون آمده بودند. زن سر برهنه و با موهایی پریشان به این سو و آن سو می رفت. دختر گیج و مات بدون هیچ حرکتی به دست بریده ای که پیش پایش افتاده بود نگاه می کرد. دستی که لحظاتی قبل او را در آغوش فشرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و به زنش بگوید برود داخل. روسری بپوشد. جلوی مردم موهای بلند زیبایش را بپوشاند. دخترش را صدا بزند و در آغوشش بگیرد. نگذارد تا به آن صحنه های وحشت انگیز نگاه کند. اما دید آنها زن و دختر او نیستند. آنها زن و دختر آن مرد اند که او مامور ترورش بود و با موفقیت اجرایش کرد. غمی بزرگ بر دلش افتاد. نه! آن زن و دختر، همسر و دختر زیبای او بودند. آن مرد! آن مرد خود او بود! گیج شده بود. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. گریه امانش نمی داد. جلوی سیل گریه اش را رها کرد. با صدای بلند شروع به گریه کرد و دوید تا همسر و دختر ش را در آغوش بگیرد...

*****

با صدای گوشی موبایلش کم کم از محیط اطرافش آگاه شد. گوشی را بر داشت و زنگ آنرا غیر فعال کرد. صبح شده بود. رفت توی حیاط. نسیم صبح ته مانده خواب را از وجودش جارو کرد. وضو گرفت و نمازش را خواند و بساط چایی و صبحانه را روبراه کرد و همسرش را صدا زد تا نماز بخواند.

بعد از صبحانه هنوز دخترش خواب بود که لباس پوشید و آماده رفتن سر کار شد. خواب دیشب تمام ذهنش را پر کرده بود. فضای گریه هنوز در درونش جریان داشت. نمی توانست خوابش را برای همسرش تعریف کند. همسرش با کوچک ترین چیزی نگران می شد. با خودش اندیشید: «خواب خواب است دیگر» و تصمیم گرفت صدقه بدهد.

 صورت ملکوتی دخترش را که هنوز خواب بود بوسید و از خانه خارج شد. کفش هایش را که پوشید، با همسرش برای خداحافظی دست داد. دست همسرش را بالا آورد و بوسید و گفت: «هر دو تون رو بی نهایت دوست دارم». همسرش با تعجب نگاهی کرد و گفت: « ما هم تو رو بی نهایت دوست داریم».

توی مغازه چند کلید واژه مرتب توی مغزش زنگ می زد: موبایل، نوکیا، نمایندگی فروش، اسرائیل، ترور. ظهر بود که یکی از دوستانش آمد. بعد از صحبت های مختلف دوستش گفت: «شنیده ام نمایندگی فروش نوکیا رو گرفته ای؟»

او گفت: «آره فروشش از همه مارک های دیگه بیشتره، فروش مغازه ام خیلی خوب می شه»

دوستش گفت: «خوبه، ولی می دونستی نوکیا از شرکت های حامی صهیونیسم و اسرائیله و به اسرائیل کمک مالی می کنه؟»

چیزی درون سرش ترکید. لب های دوستش انگار دهان لوله تیر بار بود و کلمات گلوله هایی که مستقیما وسط پیشانی اش می نشستند. خواب دیشبش از مونیتور چشمش مثل فیلم پخش می شد و صدای دوستش را در زمینه آن می شنید...

*****

 شب که مغازه را می بست، صدقه خواب دیشبش چند میلیون برایش آب خورده بود. از نمایندگی نوکیا انصراف داده بود. همه گوشی های نوکیا را جمع کرده بود تا بعدا معدوم کند. کاغذی پشت ویترین گذاشته بود که رویش نوشته بود: « بعلت حمایت مالی شرکت نوکیا از کشتار انسانهای بی گناه گوشی نوکیا نداریم»





بازدید امروز: 48 ، بازدید دیروز: 86 ، کل بازدیدها: 936309
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ