• وبلاگ : جلوه
  • يادداشت : لحظه اي با يك پير (داستان) قسمت اول
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    قسمت اول داستانتون خوندم و خوب خيلي خوشم اومد. هم از نحوه بيانتون و هم از محتواي داستانتون. اول فكر كردم خواب ديدين ولي انگاري داستانه و زائيده ذهن. شايدم الان نبايد بگم و كامل كه خوندمش بهتره نظر بدم. از كلنجاري كه با خودتون مي رفتين و حرفايي كه با پيرمرد مي زدين يه مقدار شناختمون و ازتون خوشم اومد. به هر حال قطعا يه سري از صفاتمون مشتركه و من چه دوست دارم با آدمايي رفيق شم كه باهام تو صفاتي كه دارن مشتركن. به اين خاطر كه اونا با يه جسم و جان متفاوت از من دوست دارم بدونم به دنيا چه جوري نگاه مي كونن با همون صفات. رفتار و گفتارشون و افكارشون با من چي فرقي داره. شايد منم بتونم يه چيزايي از خودمو تو اونا ببينم و ازشون در بيارم. خوب ادامه داستانو بخونم ببينم چي مي شه...