سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ برگزیده

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 85/7/7:: 11:15 صبح

به نام خدا

وبلاگ برگزیده(داستان)

 

بویی اذیتش می کرد. شاید هم از ترافیک کلافه شده بود. نه از ترافیک نبود، با ماشین خودش هم هر روز کلی توی ترافیک می ماند؛ این حالت را نداشت. شاید هم از اینکه این طور چسبیده به چند نفر دیگر نشسته بود معذب بود. هرچه بود چاره ای نبود. تا فردا که برود و ماشین را از تعمیر گاه بگیرد باید با تاکسی رفت و آمد می کرد.

 

 

تقصیر پیرمرد بود. اصلا نفهمیده بود کی پیرمرد زده بود روی ترمز و او زده بود عقب ماشین پیرمرد. پراید نه چندان نوی پیرمرد مثل خودش پر از چین و چروک شده بود و  اضافه های چین و چروک ها ریحته بود روی زمین. یاد تصادف که افتاد و یاد خواهش التماس ها پیرمرد؛ وجدانش آهنگ سرزنشش را کرد. او مقصر بود و پیرمرد می گفت حدودا صد هزار تومان خرج دارد و او هم گفته بود اشکالی ندارد بیمه پرداخت می کند. اما پیرمرد می گفت که وقت معطلی های بیمه را ندارد. دو تا سرویس دارد که باید سر موقع برسد و هزار تا کار واجب تر دیگر. می گفت که بروند تعمیر گاه هرچقدر تعمیرکار گفت بپردازد. تا بخواهد از هفت خوان کاغذ بازی های بیمه بگذرد و چند روز را روی این قضیه بگذارد هم بیشتر ضرر می کند و هم سابقه اش توی آژانس خراب می شود و دیگر سرویس بهش نمی دهند. با اصرار او تا دم دفتر بیمه هم رفته بودند ولی تا غلغله توی دفتر را دیده بودند پیرمرد برگشته بود و دوباره خواسته اش را تکرار کرده بود. وقتی او قبول نکرده بود پیرمرد هم با دلخوری راهش را کشیده بود و رفته بود.

پیرمرد خودش نخواسته بود، به وجدانش می گفت که حالا از جانب پیر مرد حرف می زد. بیمه برای همین روزهاست. اگر قرار باشد به این یکی، به آن یکی پول نقد بدهی پس چرا کلی پول بدهی و ماشین را بیمه کنی. تازه اگر هم می خواست نمی توانست به پیرمرد پول بدهد. توی حسابش یک و خورده ای پول داشت ولی نمی توانست خرج کند، می خواست لپ تاپ بخرد. حالا دیگر برای او لازم بود. برای یک وبلاگ نویس حرفه ای.

یاد وبلاگ که افتاد حس شیرینی همه وجودش را پر کرد. تا حالا دیگر همه دوستان و آشناهایش فهمیده بودند که وبلاگ او در اولین جشنواره وبلاگهای مذهبی برگزیده شده است. حقش بودف زحمت زیادی کشیده بود. خصوصا فلش هایی که برای ماه رمضان کار کرده بود عالی از آب درآمده بود. خودش هر وقت می دید کلی کیف می کرد. برای کلیپ دعای « اللهم ادخل علی اهل القبور...» چه عکس هایی گیر آورده بود که با هر بند از دعا به شکل زیبایی لود شود. خصوصا آن بند های « اللهم اشبع کل جائع و اللهم اکسُ کل عریان» عکس هایش محشر بود. همه فکر می کردند عکس آفریقایی هاست و از اینترنت گرفته است و او مجبور شده بود توضیح کوچکی زیر عکس ها بگذارد که عکس ها مربوط همین تهران است که از یک عکاس حرفه ای گرفته است. احتمالا تا چند وقت دیگر می توانست کلی سفارش کار بگیرد. البته او قصدش مادی که نبود، واقعا می خواست یک کار مذهبی بکند، یک کار فرهنگی، یک کار تبلیغی.

هنوز چراغ سبز نشده بود که چند بچه ریختند دور تاکسی. یکی گل می فروخت، یکی آدامس و یکی با پارچه کثیفی مثلا شیشه ماشین ها را تمیز می کرد. همه شان یک چیز می خواستند، مقداری پول. مهم نبود چقدر. یعنی کالای هیچ کدامشان قیمت مشخصی نداشت. آنطرف تر هم پیرمردی البته دون هیچ کالایی باز هم پول طلب می کرد. مسافر پهلویی اش که چسبیده به او نشسته بود و با هر عقب نشینی او پیشروی کرده بود، گفت

- آقا مگه اینها رو جمع نکردن؟ باز هم که ول اند توی مردم

مسافر جلویی گفت

- دیدی توی تلویزیون نشون می داد چه، چه پول هایی داشتن؟ شش تا از ماها رو جمع کنن به اندازه یکی شون پول نداریم

راننده گفت

البته به نظر من سئله به این سادگی ها هم نیست. هم ندارهست هم دارا. مشکل اینه که ما به موقع به دادشون نمی رسیم تا کار به اینجا می رسه. خوب توی هر قشری عده ای سوء استفاده چی پیدا می شن. از نیاز اونها یه عده ای برای خودشون جیب دوختن. ما اگر توی برخورد ها مون دقت کنیم می تونیم کسایی رو پیدا کنیم که یک قدم دیگه با اینا فاصله دارن و می تونیم همون جا دستشون رو بگیریم و نذاریم به اینجا برسن.

چراغ که سبز شد با ویراژ و انحراف به چپ ماشین سمت راستی از جلوی تاکسی، نطق راننده کور شد دوباره همان بو داشت اذیتش می کرد. حالا دیگر فهمیده بود که بوی بنزین است که از سر موتور می زند توی اتاق ماشین. خیلی از پیکان های قراضه اینجوری اند. او هنوز در حال و هوای بحث بود. با حرف های راننده موافق نبود.در جامعه مکانیزم هایی برای کمک به نیازمند ها طراحی شده که از طریق آن مکانیزم ها اگر اقدام شود جامعه دارای تعامل منطقی تری می شود. نمی شود به صرف ادعای کسی که اظهار نیاز می کند اعتماد کرد. این شکل عمل کردن ساده نگری را در جامعه گسترش می دهد. دوباره ذهنش رفت به طرف پیرمرد و قبل از آنکه وجدانش به وکالت از پیرمرد بخواهد بحث خوانواده ای که از مسافر کشی او نان   می خورند و اینکه باید چند وقت در فشار باشند تا پول تعمیر ماشین جور شود را پیش بکشد با خودش گفت، اصلا در همین مورد، مکانیزم منطقی بیمه است. بیمه باعث می شود دیگر اشخاص موقع بروز پیش آمدی مثل تصادف، طرف حساب هم نباشند. بیمه همه کار ها را انجام می دهد و در نتیجه دست به یقه شدن هم در کار نخواهد بود.

راننده تاکسی که نگه داشت تا مسافران پیاده شوندبحث در ذهنش ناتمام رها شد. از تتاکسی پیاده شد اما باید یک مسیر دیگر هم تاکسی سوار می شد. پا به خیابان نگذاشته یادش افتاد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده است. نزدیک غروب بود. یعنی آفتاب تقریبا غروب کرده بود.چشمش به گنبد یک مسجد افتاد. باید سریع می رفت و تیمم می کرد و نمازش را می خواند. نماز ظهر و عصر تا اذان مغرب قضا نمی شد. تا به مسجد برسد داشت به وبلاگش فکر می کرد و اینکه چه مطلبی بنویسد. البته بعد از اینکه لپ تاپش را خرید.   

 

 





بازدید امروز: 64 ، بازدید دیروز: 138 ، کل بازدیدها: 936463
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ