سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسابقه داستان نویسی فتنه

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 89/8/4:: 12:59 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

مسابقه داستان نویسی فتنه برگزار می شود. مهلت تا آخر همین ماه( آبان 89)

ارسال آثار از طریق سایت مردانِ درد


داستانک: چهارشنبه سوری

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 88/12/24:: 2:43 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

همه جا دود بود

همه جا صدا بود

همه جا جیغ بود

به دنبال هرچیزی بود که درون آتش بیندازد آتشی که شعله هایش تا چند قد آدم بالا رفته بود. کاغذ زرد مچاله ای را یافت؛ قبل از آنکه در آتش بیندازد از روی عادت صافش کرد و خواند:

دنیا آتشِ بزک کرده است، جهنم آرایش کرده است؛ از آن جوری بگذر که به دامنت و جانت نگیرد.

کاغذ را درون آتش انداخت و از روی آتش پرید.


داستانک:پیرمرد

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 88/12/16:: 7:56 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

گفت:

زانو هایم درد می کند

گفتم:

در این سن شما باید وزن...

گفت:

به سن من که برسی و وزن تجربیاتت زیاد شود زانو هات درد می گیرد!

لینک:

عزیز تر از جان امام حسین (ع) 

رزم ناوی تاسف انگیز در جماران 


داستانک:سهراب سپهری بر تاب!

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 88/12/15:: 4:54 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

سهراب سپهری بر تاب!

کودکانم را برده ام شهر بازی.

در چهره بالقوه کودکان دقیق می شوم.

استاد دانشگاهی، حجة الاسلامی دارد وسط میدان تلو تلو می خورد و راه می رود.

فیزیک دانی، شیمی دانی دارد میله آهنی سرسره را لیس می زند.

مادر چند بچه سر عروسکش داد می زند.

یک میلیاردر صاحب چندین موسسه و بانک و کارخانه و ... با دیدن آب نبات چوبی دهنی یک بچه آب دهانش را قورت می دهد.

رئیس پر طمطراق اداره ای آبریزش بینی اش را با آستین کاپشنش پاک می کند.

یک معتاد تزریقی  از سمت شیب سرسره  بالا می رود.

افسرده ای که تا چند لحظه دیگر خودکشی می کند، صدای قهقهه اش فضا را پر کرده است.

پدرم دارد شن بازی می کند.

سهراب سپهری دست پدرش را می گیرد و می گوید: «آب!» پدرش با لبخندی بلندش می کند وبر «تاب» می نشاندش!

موسوی و کروبی دست در دست هم؛  صف جلوی نردبان یک سرسره را بر هم می زنند که: «جای ما جلوی صف بود...»

...


داستانک: توت فرنگی و باغ بان

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 88/12/8:: 6:16 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

باغ بانی بود که خدا از دار دنیا دوتا توت فرنگی بهش داده بود؛ عین دسته گل. این دو تا از دل باغ بان غذا می خوردند و از دیده اش آب. از قضای روزگار یکی از آن دو دلبسته یک مشتری شد و با مشتری رفت و دل باغ بان را با خود برد. باغ بان بی دل شد و بی دلی او دل آن یکی را خون کرد. دل خونی و خوشرنگ آن یکی،  دل مشتری دیگری را برد و آن یکی را از باغ بان سراغ کرد. باغ بان که تابع نظام داد و ستد بود آن یکی را هم به این یکی مشتری داد. باغ بان بی دل و بی کس شد.


<      1   2      



بازدید امروز: 39 ، بازدید دیروز: 166 ، کل بازدیدها: 951167
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ