آینه (شعر)
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 88/12/6:: 2:51 عصربسم الله الرحمن الرحیم
آینه (شعر)
اه بدم می آید از تصویر توی آینه
گویی مغزم پرشده از گفتگوی آینه
نازک و دامن کشان تا برکه جسمم دوید
پرشد از آب گل آلوده سبوی آینه
می گریزم از نگاه نافذش در عمق خاک
دارد اما خاک و آب هم رنگ و بوی آینه
لحظه ای مثل قیامت، لحظه ای بی انتهاست
لحظه ی شرمنده من روبروی آینه
من به سنگی این غبار آلوده را خواهم شکست
سرنوشت من نبوده شست و شوی آینه
پیله از جنس سکوت برگرد خویش خواهم تنید
گرچه که پر می شود از گفتگوی آینه