سفارش تبلیغ
صبا ویژن

واقعاً داری می آیی؟ باورم نمی شود!

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/3/16:: 5:49 صبح

بنام او

واقعاً داری می آیی؟ باورم نمی شود!

آنقدر نسل اندر نسل انتظار کشیده ام که به بی لیاقتی خویش خو کرده ام. آنقدر به بی لیاقتی خویش اطمینان یافته ام که باور نمی کنم همزمان؛ ظهور تو را با حضور خویش.

صدای پای تو را شنیده اند خیلی ها. از بس زیبا توصیف کرده اند، من نیز گاهی انگار که آهنگِ نازنین صدای پای تو راشنیده ام دچار اظطرابِ غریبی می شوم. امیدوارانه به اطرافم می نگرم و شرمِ آنکه نگاهِ نالایقم ناگاه به نگاهت بیفتد سُرخم می کند.

واقعاً داری می آیی؟ باورم نمی شود! هم من و هم خیلی های دیگر.

زندگی چیز غریبی است که من هنوز به آن خو نکرده ام. هنوز نمی توانم رنج هایش را با آسایش هایش هم سنگ کنم و بگویم که می ارزید! اما اگر تو بیایی و فقط یک لحظه، یک لحظه کوتاه تو را درک کنم، قضیه فرق می کند. زندگی می ارزد به زندگی کردن، با همه رنج هایش، تلخی هایش، شیرینی های سراب گونه اش. یک لحظه، فقط یک لحظه می ارزد اگر حتی زندگی از این هم رنج آلود تر می بود. می پذیرفتم و می پذیرم، اما خدا کند که بیایی.

خدا کند که بیایی و بگویی چه بود این تدارکِ پیچیده که هزار نام میتوان نامیدش و یکی اش: زندگی. بگویی اول و آخر این قصه چیست. یک توضیح درست و حسابی بدهی. بعد من سرم را می گذارم زمین و با لبخندِ رضایت چشم هایم را می بندم. راضی از همه چیز، از شادیهایی که غم بود، از غم هایی که ستم بود، از ستم هایی که نه کم بود.

به خودم که نگاه می کنم باورم نمی شود که داری می آیی. آخر هزار و چند صد سال است که صبر  کرده ای و نیامده ای. من نیز نبوده ام و نبوده ام و درست در این زمانِ بودن منِ ناشایست، بخواهی بیایی. باورم نمی شود. آخر اگر اکنون بیایی من هرچه که باشم تو از آن من نیز خواهی بود به اندازه چند میلیاردیم یا حتی خیلی کمتر از این. اما از آنِ من هم خواهی بود و من بناچار از آنِ تو خواهم بود. وای چه سعادت بزرگی! برای این است که می گویم باورم نمی شود. آیا تو قبول می کنی به آن مقدار از آن من باشی؟ آیا مرا به آن مقدار از آن خود خواهی کرد؟

صدای پای تو را شنیده اند خیلی ها و من نیز؛ گمان می کنم.

من نمی دانم؛ هرکس هر لباسی پوشیده باشد، هر شکل و قیافه ای داشته باشد، اگر مژده آمدن تو را فریاد کند من عاشقِ او خواهم شد. من نمی دانم؛ هر حادثه ای، تلخ باشد یا شیرین، صلح باشد یا جنگ، نام باشد یا ننگ؛ اگر انعکاس صدای پای تو باشد مرا از عمق وجودم به وجد خواهد آورد.

هر جا صدایی می آید من گوش های تیز کرده ام را بدان سو می چرخانم. هرجا پچ پچ و گفتگویی از توست من خودم را قاطی می کنم، می ترسم تو آمده باشی و من در لابلای غوغای روزمرگی بی خبر مرده باشم.

 من نعره های جوج بوش را نمی شنوم، من دندان قروچه های رایس را نمی بینم، من چغلی های اروپائیان را وقعی نمی نهم، من حماقت شیوخ را پشیزی نمی انگارم؛ سرنوشت لبنان، غمهای بزرگ عراق، امیدِرنج آلود یمن برای من نشانه اند، من چشم دوخته ام به دهانِ سید علیِ آگاه و ایستاده ام پشت سر محمود با ایمان. می دانم آنها آهنگِ آمدنت را به موقع می شنوند و «کاروان پیشواز» را راه خواهند انداخت و من تمام هنرم این باید باشد که جا نمانم.





بازدید امروز: 588 ، بازدید دیروز: 31 ، کل بازدیدها: 949636
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ