بزی که عشق خودش را می خورْد
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/6/18:: 6:17 صبحبسمه تعالی
بزی که عشق خودش را می خورْد
- این دیگه آخرین بار بود، اگه این دفعه برگ در بیاره و گل بده دیگه هیچ وقت این کار رو نمی کنم. کارد بخوره به این شکم. این همه علف هست. علف ها رو بخور. از علف ها سیر نمی شی؟ باید حتما گل بخوری؟ اون هم این گل رو؟ عشقت رو؟ ببین هیچی ازش نمونده. نه برگی، نه گلی. یه ساقه لخت مونده که معلوم نیست دوباره جون بگیره و برگ و گل بده. آه! ای عشق من! ای نازنین من! ای بهانه آمدنم به این پرتگاه سنگلاخی! برخیز! یک بار دیگر من رو ببخش. من عطر تو را، رنگ تو را، لطافت تو را دوست دارم. تو عصاره همه زیبایی های طبیعتی. اگر تو نباشی دلم می خواهد چوپان مرا در کویری بچراند که جز خارهای حلق سوراخ کن چیزی در آن یافت نشود. اگر تو نباشی دلم می خواهد چوپان مرا در بیابانهایی به دنبال علف بدواند که پس از روزها تشنگی، گندابی آلوده را چون زلالی حیات بخش سر بکشم. اگر تو نباشی برای من چه تفاوت می کند که این جهان را در خوشی بگذرانم یا رنج. چه تفاوت می کند که اصلا بخواهم زمانی در این جهان باشم یا نباشم. اگر تو نباشی دلم می خواهد گرگ اولین حلقومی که می فشارد مال من باشد.
همین جور که با خودش حرف می زد اشک در گوشه چشم هایش جمع می شد، گلوله می شد غلت می خورد می آمد و از روی ریش آویزانش بر روی خاک می چکید و از آن، خاک در پای ساقه لُختی که تا لَختی قبل گلی زیبا بود، نقطه نقطه شده بود.
بز پوزه اش را به ساقه زخمی و لخت می مالید و بوی عطر دل انگیز علف درونش را به قلیان می آورد، مستش می کرد. ناگهان از خودش متنفر می شد. از کاری که کرده بود.از کاری که در حق این گل کرده بود. او این گل زیبا را در لابلای صخره های خشن، ودیوار بلند کوه یافته بود.این گل، شاید زیبا بود شاید هم گلی مثل بی نهایت گلهای دیگر بود. هرچه بود چیزی داشت که دیگر گلها نداشت. چیزی داشت که مال او بود. برای او بود. چیزی که او را مجبور می کرد دیوار سنگلاخی کوه را با هزار افت و خیز بالا برود تا این گل را ببیند. چیزی داشت که انگار او را در آرامش بخش ترین حد ممکن در خود فرو می برد، حل می کرد. اما او در حالی که می دانست نباید؛ این کار تنفر انگیز را می کرد. هر بار که چوپان گله را به این دره و پای این کوه بلند می آورد، بز با هزار زحمت خودش را به گل، به عشقش می رساند. نه برای آنکه آنرا بخورد، جذبه ای سحر انگیز او را می آورد بالا. بز می دانست رازی در این گل هست. این گل برای خوردن نبود. ولی او هر بار گل را می خورد و بلافاصله از خودش متنفر می شد و بی درنگ به خودش قول می داد که اگر بار دیگر ساقه لخت گل برگ در بیاورد و گل بدهد، بار دیگر که سراغ گل می آید، آنرا نخورد بلکه خود را به رازِ آن بسپرد. اما بارها و بارها این کار را تکرار کرده بود. حالا دیگر موقع قول دادن به خودش، در آن ته دلش کسی سرزنشش می کرد و از شکستن دیگر باره این عهد هم خبر می داد.
باز هم بز گل را خورده بود و داشت با اشک چشمانش ساقه لخت باقی مانده را آبیاری می کرد. وقتی داشت به خودش قولی دیگر باره می داد، آن ته دلش کسی دوباره قُر زد:
- خسته شدم از بس که قول های بی خود دادی. خودت هم می دانی که اعتبار این قولت تا زمانی است که شهوتِ خوردن خوابیده است. افسار تو در دستان خواهش های توست. پس بی خود قول نده. بگذار آبروی رفته ات بیش از این لجن مال نشود. تو که گل را فقط برای خوردن می خواهی، چرا ادعای عشق می کنی؟ با خودت راست باش. همان باش که هستی. پرده هفت رنگ را از در خانه مخروبه ات بردار...
ولی اینبار، گویا آگاهی دیگری به آگاهی هایش اضافه شده بود. صدای کسی دیگر را هم در درونش می شنید.آگاهی جدیدی، کسی تازه، صدایی نو در درونش طنین افکند:
- بس است! رها کن این ملامت گری بیهوده را. می خواهی نا امیدی در کاسه گدائیم بگذاری؟ من همینم که هستم. کِشِشی و کوششی، جستی و شکستی. گل، مرا با همین خصایص پسندیده است و به خویش دعوتم کرده است. تو از من چه انتظاری داری؟ شمشیر بر خویش بِکِشم و خویش را بکُشم؟ من دیگر هیچ قولی نمی دهم که بخواهم وفا کنم یا جفا. من دیگر اراده ای نمی کنم که در قید انجام و اقدام باشم. من دیگر از توبه، توبه کرده ام. من فقط یک قلب دارم و بس و آنرا می سپارم به آنچه از گل به سویم می آید. عشق، جذبه، میل، فنا یا هرچه نام دارد. نام عاشق بر خویش نمی نهم. عاشق تکلیف دارد، راه دارد، کلاه دارد. من هیچ ندارم. من رونده ای هستم شاید. فقط به سوی گل می روم و تا سر کویش می دوم. بجومش یا ببویمش در اراده گل است. نمی دانم. هیچ چیز آرزو نخواهم کرد، هیچ چیز را پیش بینی نخواهم کرد...
صدای «سوت و هایِ» چوپان در دره پیچید. گله به فرمان چوپان گرد هم آمد. چوپان تک مانده ها را از پای صخره ها و بوته ها جمع کرد. پناهِ بوته خاری بزرگ، پای دیوار سنگی کوه چیزی دید و صدایش را بلند کرد:
های بچه! بیا این خوردارِ1 بز را بردار بینداز توی خورجین ببریم تحویل صاحبش بدهیم.
پی نوشت:
1- خوردار: باقی مانده لاشه گوسفندِ گرگ خورده که معمولا چوپان برای اطمینان صاحب مال به روستا می برد وبه وی نشان می دهد.