سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لحظه ای با یک پیر (داستان) قسمت اول

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/14:: 4:27 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

لحظه ای با یک پیر(1)

تازه پیچیده بودم توی بزرگراه که دیدمش. پیرمردی که در تو رفتگی کنار بزرگراه منتظر اتومبیل بود. آنروز حس خوبی داشتم. از اون روزهایی بود که از دست خودم راضی بودم. خبری از جنبه سرزنش کننده وجودیم نبود. صلح کامل میان تمام جبهه ها برقراربود و همه راضی بودند. نماز صبحم را به موقع و با حس خوبی خوانده بودم، حتی نماز شبم هم چند روز بود دوباره برقرار شده بود. این جور وقت ها جنبه خیّر وجودم امکان جولان پیدا می کرد و هرچه امر می کرد بدون چون و چرا اجرا میکردم. حس کردم باید سوارش کنم و توی مسیر به طرف دانشگاه تا یک جایی برسانم. صبح به اون زودی به این راحتی ها تاکسی گیرش نمی آمد آنهم چنین جای خلوت و کم دیدی. صدای موسیقی را کم کردم و شیشه سمت پیاده رو را پائین کشیدم تا صدای پیرمرد را بشنوم. جلوش که ایستادم گفتم:

- بفرمائین سوار شین من تا سر بزرگراه شهید چمران می تونم برسونمتون.

گفت:

- ممنونم آقای دکتر، ولی اگه منو سوار می کنین باید تا مقصدم برسونین و بهم کمک کنین تا به کارم برسم.

تعجب کردم که فهمیده من دکترم. اما از این فکرم خنده ام گرفت. خوب تا حالا هر کسی که منو نمی شناخت عنوان افتخاری مهندس بهم می داد، این یکی گفته دکتر! تعجبی نداشت. گفتم:

-آخه پدر جون من ساعت 8 کلاس دارم اگه دیر برسم کلی دانشجو سرگردون می شن. تازه بنزین هم کم دارم گمون نمی کنم بتونم تا جایی که می خواین بتونم برسونمتون.

گفت:

-از بابت کارخیالت راحت باشه تا ساعت 8 می رسی سر کلاست. یک ماه بنزین ماشینت هم بامن.

چهره پیرمرد خیلی خاص بود. از اون چهره هایی که دیگه این روزها نمی شود دید. گرم، خیلی گرم. انگار پدر یا پدر بزرگت باشد. یک جور حس ارادت را در آدم بر می انگیخت. به نظر نمی آمد جایگاه عرضه سوخت داشته باشد. شاید هم تاکسی داشت. شاید پول یک ماه بنزین رو می خواست بهم بدهد. این افکار، من را به  هیچ تصمیمی نرساند. در را باز کردم. سوار شد. با هم احوال پرسی کردیم و راه افتادم. گفتم:

-حالا امر کنین کجا باید برسونمتون؟

گفت:

-قبل از اینکه منو برسونی باید منو کامل سوار کنی!

گفتم:

-یعنی چی؟

گفت:

-یه مقدار وسایل دارم که باید بردارم. اولین پارکینگ کنار بزرگراه یک وانت هست بایستین تا من وسایلم رو از توش بردارم.

 کلی سؤال توی ذهنم سبز شد. اما از خیر پرسیدنش گذشتم و با خودم گفتم حالا که سوارش کرده‌ام باید با آرامش بنا به میل پیر مرد رفتار کنم و به مقصدش برسانم، نهایتش این است که کلاس ساعت اول را نمی رسم. یک مقدار جلوتر وانت سفید رنگی را دیدم و قبل از تذکر پیرمرد کنارش ایستادم. پیرمرد پیاده شد و بعد از دست دادن با راننده به من اشاره کرد که بروم کمکش. تعداد زیادی کیسه پلاستیکی حاوی مواد غذایی و بهداشتی بود که با هم بردیم توی ماشین. باز خودم را متقاعد کردم از پیرمرد نپرسم که چرا این همه جنس را از اینجا خریده و از همان محل زندگیش نخریده. گفتم:

-خوب پدر جان کجا برم؟

گفت:

-سمت جنوب شهر برو، بزرگراه کمر بندی.

چشم گفتم و راه افتادم. توی راه متوجه شدم که ضبط ماشین را خاموش کرده ام ولی اصلا نمی دانستم کِی این کار را کرده ام. پیر مرد ساکت بود وزیر لب ذکر می گفت. توی کمر بندی اشاره کرد که از خروجی سمت شهر ری خارج بشم. احتمال دادم اهل شهر ری باشد. از بزرگراه که خارج شدم تابلوهای کنار خیابان به زبان عربی و انگلیسی بود. کمی تعجب کردم ولی با خودم گفتم حتما شهرداری شهر ری به خاطر توریست ها وزائر های خارجی این کار را کرده است. ولی دلیلش این نمی توانست باشد، چون کمی که جلوتر رفتیم سر تقاطع، تابلویی اسم خیابانی که درآن در حرکت بودیم رابه عربی وانگلیسی«جمال عبد الناصر» نشان می داد و خیابان دیگر را «ویکتور هوگو» . تمام تابلو های مغازه ها هم عربی و انگلیسی بود. مرد ها و زن ها هم لباس عربی داشتند. کمی که جلوتر رفتیم از شدت تعجب با تمام توان پایم را روی ترمز فشار دادم و ایستادم. نمی توانستم چیزی را که می بینم باور کنم. دریای بی کرانی درست در روبرویمان بود. هیچ منطقی در ذهنم پیدا نمی شد که این وضعیت را توضیح بدهد. اطراف تهران که دریایی وجود نداشت. دریای خزر هم اگر باور می کردم که نیم ساعته رسیده ام این شکلی نبود. دریای بی کرانی که ساحلی ماسه ای و زیبا داشت با ردیفی از نخلهای هرس شده که منظره دریا و ساحل را به شکلی زیبا قاب گرفته بودند.

صدای پیرمرد مرا به خود آورد. کاملا پیرمرد همراهم را فراموش کرده بودم. گفت:

-   چه شده چرا ایستادی؟ تعجب کرده ای بله؟ می خواهی بدانی ما الان کجا هستیم؟ اینجا شهر غزه است. بخشی از منطقه به اصطلاح کشور خود مختار فلسطین. زندان بزرگی درون خاک اسرائیل. برایت جالب نیست که کشوری جعلی به شکلی انگلی درون یک کشور دیگر شکل بگیرد، آنقدر رشد کند که کشور میزبان را کاملا ببلعد و به شکل یک زندان درآورد؟ گفتم:

-        غـ غـ غـ ززززه؟

ودیگر صدایی از دهانم خارج نشد. دنباله حرفم را در درون خودم می گفتم. چطوری ما از اتوبان کمربندی تهران وارد شهر غزه شده ایم؟ چطور ممکن است در یک لحظه فضا این گونه عوض شده باشد. نه امکان ندارد.

یکباره فکری مثل برق از ذهنم گذشت که احساس کردم تمام موهای تنم راست شد. نکند مرده باشم. شاید در اتوبان تصادف کرده ام و مرده ام و وارد برزخ شده ام. چطور می توانست این اتفاق افتاده باشد. آیا مرگ به همین راحتی، به همین ناگهانی، به همین غافلگیر کنندگی بود؟ هرچه بود تنها گزینه منطقی همین بود. درباره برزخ مطالعاتی کرده بودم. می دانستم نوعی زندگی شبیه زندگی دنیا وجود دارد. متکامل تر، وسیعتر، عمیق تر.

یکباره انواعی از احساسات نسبت به پیرمرد در درونم شعله ور شد. هرچه بود این اتفاق به پیر مرد ارتباط داشت. سیلی از سؤالات درون مغزم سرازیر شد. هم از دست پیرمرد عصبانی بودم، هم در این فضای بیگانه و نا آشنا به شدت به او نیازمند بودم. سعی کردم خودم را نبازم و همچنان آرام باشم. اگر در عالم برزخ بودم باید سعی می کردم با شرایط آن آشنا شوم، با آن خو بگیرم و ببینم چه کاری می توانم انجام دهم. بازهم شهوت پرسیدن را در خودم سرکوب کردم. ترجیح دادم – شاید به خاطر غرور- که تا مجبور نشده ام چیزی از پیرمرد نپرسم.

پیرمرد اشاره کرد که به سمت راست داخل خیابان ساحلی «احمد عّرابی» بپیچم.

کمی بعد دوباره به سمت راست داخل خیابان «شهدا» پیچیدیم. در سمت چپ خیابان کنسولگری انگلستان دیده می شد و کمی جلوتر از کنار «فلسطین یارد» رد شدیم. عجیب بود که در عالم برزخ هم همه چیز مثل دنیا بود. نرسیده به «پارک سرباز گمنام» به دستور پیرمرد باز هم به چپ داخل خیابان «الناصر» پیچیدم. دیگر طاقت نیاوردم و گفتم:

-        پدرجان میشه بفرمایین کجا داریم می ریم؟

-        می ریم اردوگاه آوارگان «جبالیا» در نزدیکی «بیت لاحیا»

-        چرا؟

-        خوب معلومه اون اجناسی رو که با خودمون اووردیم رو بهشون بدیم. خیلی به این چیز ها نیاز دارند.

دیگر چیزی نپرسیدم. داشت چیز هایی دستگیرم می شد. من قطعا مرده بودم و در عالم برزخ بودم ...ادامه دارد

 





بازدید امروز: 121 ، بازدید دیروز: 39 ، کل بازدیدها: 951083
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ