ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/12/28:: 11:11 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
پیامک نوروز 1394
نوروز مادرانه ی امسال، زنده باد
سالی ولایی است، صد سال زنده باد
حول به حال فاطمی یاحق تو حالمان
حالی خدایی است، این حال زنده باد
****
هفت سلام
سر سجاده ام ،
سال تحویل
تقدیم به حضرت مادر زهرا
سال تان پربرکت باد
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/12/23:: 9:24 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
باربکیو و شومینه که خودم واسه حیاط خلوت ساختم!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/11/6:: 9:27 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
کار با چوب
این کتابخونه رو خونوادگی ساختیم و تو اتاق خواب نصب کردیم. قشنگه؟
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/10/16:: 12:51 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
این شعر رو به مناسبت تولد پیامبر اعظم صل الله علیه و آله در سال 91 (+ ) گفته بودم، باز نشر می کنم:
وقتی که
«هیچ» هم
-هنوز-
هیچ نبود
او اولین حضور بود که بر «او» ظهور کرد
مخفی ترین بهشت خدا،
سرّ
سرّ
سرّ
از دوزخ زمین - چو ماها - عبور کرد
آمد
-میان ملک و ملک-
پیش ما
نشست
ما خاکیان غمزده را پر غرور کرد
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/10/11:: 9:49 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
درباره رمان «من زنده ام»
چند روز پیش کتاب خاطرات خانم معصومه آباد از دوران اسارتش را تمام کردم. نام کتاب هم جالب انتخاب شده است. اول آدم پیوند می دهد نام کتاب را با اسارت و اینکه علیرغم اسارت زنده است و یه جور مقاومت در برابر مردگی است مردگی روحی که زندان بانان می خواهند، اما در طی داستان متوجه می شویم که « من زنده ام » نامه کوتاه خبر سلامتی راوی برای خانواده اش است که طی جنگ هر وقت بتواند به مزل شان که حالا خالی مانده است می رود و می گذارد تا برادران اش خاطر جمع شوند.
راوی، قصه ی غصه های اسارت را به خوبی و به قول مقام معظم رهبری (طی تقریظ بر این کتاب) با هنرمندی تصویر می کند و در مسیر داستان انسان را دچار اشک و گاه لبخند می کند. یک نمونه از این تصویر سازی های زیبا هنگام تعریف حالات پس از اعتصاب غذاست: « پی در پی صدای ضربه های همسایه ها را بر دیوار سلول می شنیدم (که با ضربه های مورس ابداعی) می پرسیدند: چرا جواب نمی دهید؟ می خواستم بگویم سرمان شلوغ است و و سرگرم مردنمان هستیم.»
اسارت سخت است و فیلم ها و غصه های زیادی درباره آن ساخته و نوشته شده است اما جنس داستانهای اسارت در ایران فرقش این است که حقیقت است و تخیل نیست. رنج ها و درد ها و در کنارشان مقاومت ها و همبستگی ها اتفاق افتاده است. اسارت برای مردان جبهه و جنگ که طبیعتا صبر و تهور و شجاعت اولین خصیصه شان است نیز طاقت فرساست چه برسد به این چهار دختر غیر نظامی و کم سن و سال و همین دلیل است که علیرغم اینکه راوی می نویسد که در طی اسارت شکنجه بدنی نشده است و غیر از یکی دوبار در طی چهار سال و زندانهای مختلفی که منتقل شده است کتک نخورده است؛ سیر روایت به تمامی تلخ است و حتی از اینکه در طی این مدت قصد سوءی به جان آنها نشده است روایت روشنانه ای دیده نمی شود.
این کتاب بخاطر همراه داشتن مسابقه و تبلیغات خوب خوانندگانش هم زیاد بوده اند. من هم که معمولا تحت تاثیر تبلیغات نشده چیزی بخرم این کتاب را ضمن هدیه فرهنگی فرهنگ سرای عطار دریافت کردم! پس از مطالعه آن راضی بودم از خواندنش
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/10/7:: 2:3 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور دکتر بحرینی، نماینده محترم مردم مشهد، در شهرک مهرگان
به حکم من لم یشکر المخلوق لم یشکرالخالق
از دکتر بحرینی نماینده محترم مردم مشهد در مجلس شورای اسلامی که جمع زیادی از مسئولین ارگانهای دولتی را همراه کرده بودند و به شکلی صمیمانه و متواضعانه و صبورانه درد دلهای ما اهالی شهرک مهرگان را شنوا بودند و با مسئول مرتبط با هر مشکل هماهنگ می کردند برای حل آن؛ بسیار متشکریم.
به حق که گرفتن حق ستمدیدگان بر علما از همه سزاوار تر است که خداوند از آنها پیمان گرفته است: حضرت علی ع می فرمایند:
«...اگرنبود عهد و مسؤولیتی که خدا از عالمان گرفته که در برابر شکمبارگی ستمگران و گرسنگی ستمدیدگان سکوت نکنند...»
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/10/6:: 9:44 صبح
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/9/26:: 9:19 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
دیوارهای یخی دارند آب می شوند
که با نفس های سردشان در برابر تو کشیده بودند.
مردم می گویند: «دیدی این هم دروغ بود!»
و کم کم « رجعت» می کنند،
آیا با تو؟
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/9/17:: 9:52 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاه « برج میلاد»
این داستان رو واسه مسابقه « داستان تهران» نوشتم که به موقع آماده نشد و نرسید:
برج میلاد
1
می دونستم که نباید بهشون نگاه کنم. نباید نقطه ضعف دست طبیعت بدم. اگه طبیعت می فهمید که من روی یه چیزی حساسم دقیقا فوکوس می کرد روی اون نقطه ضعفم، روی اون نقطه حساسیتم. خیلی امتحان کرده بودم عکس العمل طبیعت رو نسبت به افکار و عقایدم. اولین بار این فکر رو یکی از دوستام توی خوابگاه مث خوره انداخت تو جونم. بهش می گفتم کمدت رو باز نزار وسایلت رو جمع و جور کن یه وقت چیزی گم نشه و ما به عنوان هم اتاقیت مورد سوء ظن واقع بشیم. می گفت من اطمینان دارم اطراف من دزد وجود نداره. می گفتم چطور؟ می گفت چون به این قضیه ایمان دارم طبیعت هم باهام همون جور رفتار می کنه و نمیزاره دزدی اطرافم وجود داشته باشه. اگه به یه چیزی کاملا ایمان داشته باشی طبیعت هم همه چی رو مطابق اون ایمانت مرتب می کنه و پیش میاره. البته باید خلوص ایمانت رو به طبیعت ثابت کرده باشی.
یکی از چیزایی که من بهش رسیده بودم این بود که رو هر چیزی که حساس باشی طبیعت هم رو اون حساس میشه مثلا اگه انگشتت درد کنه به همه جا می خوره یا اگه سرت درد کنه همه کسایی که بلند حرف می زنن دور وبرت جمع میشن یا همه کسایی که دور و برت هستن بلند حرف می زنن. امروز هم بخاطر تولد دوستم می خواستم لباسهام کثیف نشه تا بعد از کلاس هام برم خونه شون. و حالا توی اتوبوس درحالی که از پنجره، برج میلاد؛ اون جام شبه باستانی بزرگ تهرانی ها رو که به امید شاید بخشش لختی رنگ آبی و بذل آنی آرامش به سمت آسمون گرفته بودن ، همین طور که به دورش می چرخیدیم نگاه می کردم، همش حواسم به کفشهام بود تا یکی کثیف شون نکنه، از بابت عکس العمل طبیعت هم نگران بودم و حالا دقیقا اون اتفاق افتاد. صدای خانم گوینده که از دستگاه جی پی اس شنیده شد: « ایستگاه میدان صنعت» ، دختربچه ای درحالی که با غرور، افتخار یا همچین چیزی جمعیت ر و می شکافت و دست –شاید- مادر بزرگش رو بدنبال خودش می کشید؛ از من که رد شد کفش های گلی ش رو گذاشت روی لنگه راست کفش سرخابی قشنگم و بی اعتنا و با همان غرور یا افتخار یا همچین چیزی پیاده شد. من هم حسرت زده بدنبالش از اتوبوس پیاده شدم.
به پیاده رو نرسیده اتوماتیک چشم هام مثل سامانه اس 300 به اطراف می چرخید و همان ابتدای اسکنینگ اطراف، با کمال ناباوری انگار که یک ناو هواپیمابر را بر کرانه کویر رصد کرده باشه بر روی هدف قفل شد. یک واکسی که به تابلو تقسیم برق کنار خیابان تکیه داده بود. سرش اونقدر پایین بود که انگار داشت با بینی ش میزان صیقلی شدن کفشی رو که داشت واکس می زد اندازه می گیره. با چند گام شادمانه خودم رو بهش رسوندم و پاجفت کنار بساطش ایستادم. از روی تنبلی، شاید هم چون اهمیتی نداشت و شاید هم نمی دونم چی، هیچ حرفی نزدم . واکسی سرش رو آورد بالاو گفت: « سِلام خانوم واکس بِزِنوم؟» از روی تنبلی، شاید هم چون اهمیتی نداشت و شاید هم نمی دونم چی، جوابش رو ندادم و فقط کفش سرخابی پای راستم رو که خاکی شده بود کمی تکون دادم. فهمید و یک جفت دمپائی آغشته به رنگهای مختلف واکس رو جلوم جفت کرد. اگر از دیدن اون واکسی در مکان و زمان درست اونقده خوشحال نبودم امکان نداشت پا تو اون دمپایی ها بزارم اما حالا... ادامه رو دانلود کنید
کلمات کلیدی :