ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 101/6/1:: 1:2 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
یادش بخیر زمانی اینترنت بود و وبلاگ و سایت گردی...
فضایی برای مجازی نبود، وبلاگ برای خودش مهم بود :-)
کم کم تجربه هایمان زیاد شد و ساید افکت های هر تجربه ی جدید، تار ریش سفیدی بود و زخم دل سیاهی
فهمیدیم - به تجربه - شیرینی تلخی قند می آورد چربی خشکی کلسترول.
فهمیدیم داشتن چیزی ملازم داشتن چیزی ست
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 100/12/16:: 10:59 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
... چشمها شکار می جویند
دست ها دراز هر سویند
گوش ها حرام می بویند
دلها به هرز می رویند
مشغولم اما من به پیری خویش
تشنه ام سیر، به سیری خویش
از کوچه ی خدا که می آیند
از هر رهی، رها که می آیند
مست شراب کجا که می آیند!
پیری من هنوز پابرجاست
بین مان سکوت حکم فرماست
شنبه ای رفت که او آمد
یکشنبه بود با سبو آمد
باقی هفته در گفتگو آمد
چارشنبه شاد و زیبا شد
مثل لبخند توی رویا شد
حسودیش می شود کم کم
بدوبد جنس می شود نم نم
بد و بد جنس می شوم من هم
هست از خراب من بیمار
در تمنای خواب من بیدار
پای تو راه من نمی رود هرگز
های تو هوی من نمی شود هرگز
وای تو در دلش نمی دود هرگز
شنیده ای از قدیم می گفتن:
لب به لیوان من نزن لطفن؟
بیستم که می شود عید است
عید اینقدر خوب کی دیده ست
کل سال روی اسفند چرخیده ست
نازنین سال نو مبارک باد
سال آینده هم بمانی شاد
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 100/1/15:: 9:28 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
باران که برخاک دلم بارید، گل کرد
خورشید چشمان تو را تا دید، گل کرد
راز شکوفایی قلبم نیست جز تو
لب های من، نسرین تو خندید، گل کرد
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 99/11/16:: 7:56 صبح
زندگی
اگر چه " لهو" و " لعب "
مَجاز نیست.
اختیار
اگر چه هست، همه چیز
مُجاز نیست.
"او"
از صفر و یک به تو نزدیک تر است.
فالوور ِ اینستاگرامت
هایدن کانتکت تلگرامت
پروفایل چکر تمام اَپ هایت
ویدئو ریکوردینگ ِ دائم!
تاقچه را
از دیوار خانه هامان برداشتیم و گذاشتیم در گوشی های هوشمند مان
برای قرار دادن قرآن
و باز نکردن ِ هیچگاه.
می گوید: ای کسانی که ایمان آورده اید...
و ما تلگرام را باز می کنیم.
می گوید: ای انسان...
و ما ایمو را می گشاییم.
فریادش در میان آیکون ها گم می شود که: ...جهنم در کمین است!
برگرفته شده از jelve.blog.ir
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 98/10/14:: 12:57 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
همین شهادت این پیرمردهای محراب از مدنی، - رحمه الله - گرفته تا این شهید اخیر ما، همین شهادتها پیروزی را بیمه میکند. همین شهادتهاست که دشمن شما را رسوا میکند در دنیا، هر چند که همه دنیا با آنها موافق باشد. خمینی کبیر (ره)
حاجی!
شهادتت مبارک
سردار!
سپهبد!
مجاهد!
پیرمرد!
بازشستگی سرفرازانه ات مبارک!
خوش به حال شما پیرمردهای سپاهی که بی پاداش بازنشسته نمی شوید. سردار کاظمی، سردار همدانی ...
خوش به حال ما که هر چند وقت یک بار شما از عرش بانگی بر ما می زنید!
خوش به حال علی زمان که عمار ها دارد!
خوش به حال ایران که در آخرالزمان چراغ در دست دارد!
و باز هم خوش به حال شما سردار! که ماده را به شهادت ترک کردی!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 98/5/28:: 12:2 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
هنوز به غدیر خم نرسیده ایم!
کاروان مان دارد می رود و می رود بی آنکه به غدیر خم برسدو به رسول الله!
حضرت رسول هنوز بر غدیر منتظر ماست که جاماندگان برسند
نرسیده ایم که نرسیده ایم!
نسل نسل مرده ایم و نرسیده ایم
منبری از جهاز شتران آماده
دست علی زمان در دست رسول الله آماده
منتظر اعلام ظهور
و کاروان ما هنوز در راهی که به غدیر ظهور نمی رسد
خدایا!
یعنی ما هم می میریم و نمی رسیم؟
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 98/5/10:: 6:54 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
دجال آمده است؟!!!
یادم هست سالها پیش کتاب روزگار رهایی رو می خوندم. درباره دجال در آخرالزمان نوشته بود و اینکه قبل از سفیانی پیداش میشه و اینکه مرکبی داره که از دهانش آتش بیرون میاد و از مقعدش خرما! و هیچ بنی بشری در زمین یافت نمیشه مگر اینکه یا به هوس خرما و یا از ترس آتش مطیع و خاضع در برابر دجال نشه!!!
و کامل سلیمان نویسنده ی لبنانی کتاب روزگار رهایی از دجال یک چشم با توصیفاتی که عرض کردم تعبیر به آمریکا کرده بود. می گفت خرمای توصیف شده اقتصاده و آتش توصیف شده قدرت نظامی است. آمریکا کشورها رو با این دو قدت به زانو درمیاره.
اون سالها هنوز خیلی تحریم اقتصادی به دهن آمریکایی ها مزه نکرده بود اما امروز که فرت و فرت این کشور و اون کشور و این فرد و اون شخصیت رو تحریم میکنن و یا شاخ و شونه ی نظامی می کشن، قیاس و تعبیر کامل سلیمان بیشتر منطقی به نظر میاد.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 97/6/14:: 11:36 صبح
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان کوتاه
" کالای ایرانی "
برای ماهها هر دوازده روز، از قنات آب زلال به پایشان رسانده بود . بیلِ همدانی اش را با شاخه ی درخت بیدِ دست نشان خودش دسته کرده بود و پای شان را پابیل . خوش بخت بود که امسال سرمای بهاری نزده شان و می تواند هلوهای هر کدام یک پیاله را به بازار برساند. صبحِ سحر اهل و عیال را جمع کرد و دویست سیصد کیلو – آنقدر که پیکان وانت " ایران خودرو" اش ببرد- چیدند و راهی بازار شد. بازارِ تره بار باید آفتاب نزده برسی و گرنه نمی خرند و او که آفتاب نزده رسید هم نخریدند. یکی که سویچ Kia اش را دور انگشتانش می چرخاند گفت خیلی رسیده. یکی که Peugeot دویست و شش اش را تازه پارک کرده بود گفت خوب نرسیده. یکی که به Mazda3 اش تکیه داده بود گفت کیلویی دویست تومن پیاده کن. یکی که به شاگردش اشاره می کرد دسته چک اش را از داخل CHANGAN اش بیاورد گفت چک میدم کیلویی سیصد. زنی هم سرش را از داخل JAC اش درآورد و گفت برای مهمانی شب اش پنج کیلو دست چین می خواهد! باخودش گفت می برم توی خیابانها می گردانم و می فروشم. چلاق که نیستم. رفت داخل شهر و آزاد شهر را که بهتر بلد بود و پولدار می شناخت انتخاب کرد. سر میلانی پیچید و در سایه ای ایستاد و هلوی یکی یک پیاله اش را فریاد کرد. مردم یکی یکی رسیدند و جنس را شناختند و از رنگ و بو به مزه شان پی بردند. سرش شلوغ شد بطوری که به درایت خودش آفرین گفت. مثل برق چند جعبه کیلویی 2500 تومان فروخت و حجم پول ها کم کم به جیبش فشار می آورد. می خواست دوباره به درایت خودش آفرین بگوید که یکی گفت آقا جمع کن! آقایون! خانم ها! متفرق شین! سرش را که بلند کرد فردی کت cK بر تن را همراه پلیس دید. توی دلش خالی شد. توضیح دادند که فروش دوره گردی میوه ممنوع است و میوه فروش های حاشیه خیابان که فلانها تومان مالیات می دهند شکایت کرده اند و شکایت شان مثل برق به بازداشت او منتهی شده است. همراه پلیسی که با گوشی Samsung اش بازی می کرد نشست پشت فرمان و رفت به سمتی خارج شهر که بعدا فهمید پارکینگ است و ماشینش توقیف شده ولی هلوهایش را می تواند با خودش ببرد البته بعد از صورت جلسه. عجز و التماس هایش شب را فایده نبخشید و فردا صبح با دادن پول پارکینگ از جریمه و دادگاه ش گذشت کردند. با خودش گفت هلوهایم را هنوز دارم. می برم بیرون شهر حاشیه ی جاده می فروشم. همین کار را کرد. خروجی بهشت رضا را انتخاب کرد که مردم رقیق القلب شده هلویی به بدن بزنند و ویتامین های خارج شده با اشک را جایگزین کنند. اینجا هم هجوم خریدارانی که اصل بودن جنس خوش بو و رنگش را تشخیص می دادند اورا به یاد تجربه ی دیشب اش انداخت و دلهره به جانش افتاد. سرش را که بلند کرد بععله ماشین آژیرزن اداره راه را دید که مستقیم به سمتش می آید. هنوز دست و پایش را جمع نکرده بود که مأموران اداره راه با تابلوهای ایستی که Made in Chaina یش مشخص تر از Stop اش بود، توجیه اش کردند که حریم جاده محل فروش میوه نیست و باعث ناامنی عبور و مرور می شود. با خودش گفت من که از رو نمی روم. می برم خواجه مراد اصلا. امروز جمعه ست مردم برای گردش که می آیند هلویی هم می خرند. ابتدای خواجه مراد که تجمع گردشگرانِ نشسته در سایه های درختانِ نه چندان انبوه بیشتر بود درب قسمت بار ماشینش را باز کردو شروع به فروختن کرد. اینجا از هجوم مردم برای خرید ترسی در دلش نیفتاد چرا که نه میان شهر بود و نه حاشیه ی جاده . اما اشتباه کرده بود و باید ترس در دلش می افتاد! چون فردی با لباس فرم انتظامات که بیسیم Motorolla اش را دائم جلوی دهانش می گرفت و چیزهایی می گفت به او نزدیک شد. بدون اینکه چیزی بگوید با اشاره ی همان motorolla اش به او فهماند که جمع کند و از اینجا برود. انگار از تکرار این کار خسته بود. سوارِ ماشینش شد. به سمت روستا حرکت کرد. خورشید زردِ خسته ی عصرگاهی درست وسط پیشانی اش شلیک می کرد. رادیو را که روشن کرد و تبلیغ LG و Samdung و huawei تمام شد گوینده گفت: سال حمایت از کالای ایرانی را گرامی می داریم!
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 96/11/29:: 2:8 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
صحبت از خاک روضه است.
پدر خاک را که می بردند، چادرِ مادر خاکی شد، صورتش نیلی...
پدر خاکش گفتند: که پدر شیعه بود تا ابد: شیعه همان خاک است. شیعه گلویش پر از روضه است: روضه ی پدر، روضه ی مادر، روضه ی برادر، روضه ی خواهر، روضه ی دست و قبضه ی شمشیر، روضه ی صورت و سیلی، روضه ی در و آتش.
شیعه گلویش پر از روضه است و چشمش پر از اشک و دستش و سرش فدای مادر و پدر و عمه و عمو...
داعش باشد، وهابی باشد، صهیونیست باشد یا سگهای هارِ ولگرد غربی شیعه همان خاک است که سر در قدم مادر می گذارد و پیش پای چادرِ مادر فدا می شود.
خاک که می گویم روضه می خوانم، اشک امانم نمی دهد. پدر خاک، مادر افتاده بر خاک...
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 96/8/25:: 12:43 عصر
بسم الله الرحمن الرحیم
خسته از تدبیرم1
کفش تدبیر به پای منِ عاشق تنگ است
من دلم لرزیده ست.
چشم و گوشم
عقل و هوشم
پشتِ اخبارِ به ظاهر بیربط:
- پشتِ باز آمدنِ « مردِ از اینجا رفته »
- پشتِ هر مسخره کردن، هر جوک
- پشتِ هر فحش مقدس، هر لعن
« آخرین قصه» از این دفتر سرخ،
« آخرین زلزله» را می جوید
با توأم مرد! که از دورترین گوشه ی شهر آمده ای2
جارچیان خاموش اند
تو بیا!
« آخرین زلزله» را جار بزن
...دل من می لرزد.
---------------
مأخذ:
Barikbin_blogfa_com
---------------
1- سنایی:
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل
هر چه تدبیرست جز بازیچه ی تقدیر نیست
2-...وجاء من اقصی المدینه رجل...
کلمات کلیدی :