سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باز باران (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/3/3:: 4:27 صبح

باز باران

باز باران با ترانه

          بی تکلف، بی بهانه

          می سراید دانه دانه

    قصه های زندگانی

    غصه های جاودانی

قصه آن مرد تنها

          که چه بی تردید و پروا

خسته از جنگ رسانه

                   -از نیویورک-

                             زخمی اما فاتـــحانه

زیر باران

          گرم و خندان

                   باز می گردد به خـــانه.

با زراندوزان و دزدان

هرکه بیت المال را کردست مال البیت

با زمین خوارن، باند بازان، بند بازان

وامدارانِ گنده، وام گیرانِ گنده

نفت خواران، مفت خواران

با پلیدان، نقد به مزدان

در نبرد است

          توی خـــانه.

خط نگهدارِ دفاعِ از ولایت

بر لبش ذکر ظهور و نام مولا و هدایت

فکر و ذکرش مردم و محروم و مظلوم

ساعت کارش زیاد و زندگیّ ساده اش ملموس و معلوم

                   قصه اش از فرط غربت

                             در دلِ آخرْ زمــــانه

                                به چه می ماند؟ فســـــانه.

آه از این جور زمانه

که چه خنگ و احمقانه

عده ای هر یاوه ای را

حرف هر نوباوه ای را

صرف آنکه از هزاران

                   منبر و سایت و تریبون

                                      آمده بیرون؛ باور می کنند.

مرد تنها و غریب قصه ما،

در میان شایعاتِ صد رســـــــانه

می شود: نا کار آمد!

دشمن سرمایه و کار و درآمد!

عامل بی خانگی

قاتل فرزانگی

مدعیّ رابطه با قائم غایب

یا خود ِ او و خدا را رابط و نایب.

قصه ما کودکم! یک قصه تکراری است

جنگ عدل و ظلم تاریخ، تا همیشه جاری است

قصه مردان تنها، غصه ای طولانی است.

          بشنو از من کودک من!

بی وجود باند بازی

حزب بازی

مافیای قدرت و پول،

          زندگی:

                   هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!


کودک دل (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/3/1:: 6:13 صبح

کودک دل

این روزها از دست دل خویش فرار می کنم

زار می زنم، سکوت می شوم، هوار می کنم

من از دلم چون کودکی لجوج ناز می کشم

                                                عقـــــــلم الاغ می شود، او را سوار می کنم

از شبهه در این معامله پرهیز مـــــی کنم

                                                گمان مکن  که من عشق را احتـــکار می کنم

«ما زاده عشقیم و پسر خوانده جــــــامیم»

                                                من به این نسبت با عشق افتخار می کـــنم

با عجز و التماس فراوان مرگ خواسته ام

                                                اینگونه، در قنوت خویش انتحــــــــار می کنم

از من همجواری شیشه و سنگ خواسته ای

                                                گر سخت، من این رابطه را برقــرار می کنم

 


حمله نامرئی (داستان قسمت اول)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/2/21:: 7:56 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

-   این معرفی نامه از طرف خانم دکتر فرزانی** ست. پی اچ دی فراورده های بیولوژیک دارم و پایان نامه ام، همان طور که در سی وی ارسالی ام خدمت تون ذکر شده، کلونینگ و بررسی فولدینگ و فعالیت پروتئین GF1760مغز هامستر بوده. دوست دارم اگه اجازه بدین در پروژه پروتئین Nest1  باهاتون همکاری داشته باشم.

دکتر خلیفه* پاکت معرفی نامه را گرفت، درنگی کرد و به دختری که روبروی میزش مودب و مرتب ایستاده بود نگاه مختصری انداخت. دختر مقنعه و مانتو بلند و زیبایی پوشیده بود که به او ظاهری بسیار متین و موقر می داد. دکتر خلیفه در حالی که خود را از تیررس نگاه نافذ دختر دور نگه می داشت با سایه کم رنگی از لبخند آرام و شمرده گفت:

-   خوب، خانم دکتر فرزانی، بله؟ شما از احترام فوق العاده من به ایشون خبر داشتید، نه؟ می دانستید که رد کردن سفارش ایشون برای من بسیار دشوار خواهد بود، بله؟

-   نه! خوب ایشان در واقع استاد راهنمای تز بنده بودند. چه خوب که شما ایشان را اینقدر خوب می شناسید. من خیلی خوش شانسم که از ایشان برای شما معرفی نامه آورده ام.

دکتر خلیفه در حالی که چهره اش حالتی بی احساس به خود گرفته  و گویی در خلسه عمیقی فرو رفته بود نگاهش را به جایی بر روی دیوار متمرکز کرد و گفت:

-        آن ایمیل و آن تلفن هم از طرف شما بود نه؟

-        نه!

-        شما بودید که چند وقت قبل برای من پذیرش و اقامت و ... آورده بودید؟

-        نه!

-         شما آن آقای خیری بودید که می خواستید برای من خانه ای در شأن و مناسب تهیه کنید؟

-        نه استاد این حرف ها چیه که می زنید؟

دانه های درشت عرق حالا بر پیشانی دکتر خلیفه برق می زد. خودش را به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را طوری بر روی میز بالا نگه داشت که می خواهد مطلب مهمی را بگوید وطرف مقابلش را قانع کند و گفت:

-   ببینید! من عددی نیستم! من اگر روزی افتخار این را پیدا کنم که کفش بندگان خدا را بدهند واکس بزنم از اعماق وجودم خوشحال می شوم. چرا اینقدر به پرو پای من می پیچید؟! خیالتان از طرف من راحت باشد، من هیچ جای خاصی در دایره وجود ندارم که بخواهید به آن حسودی کنید. به اندازه کافی هم که در خدمت تان بوده ام. حالا در این پیری مرا در تنگنای ماده رها کنید. من تنها و تنها چیزی که دارم ریسمان امیدی است که به عرش فضل ورحمت خداوند بسته ام و به آن سفت چسبیده ام.  اگربه جای آن که این همه به من گدا درخواست می دهید قدری بدرگاه خداوند خواهش می کردید دل مهربان خداوند حتما تا حالا شما را پذیرفته بود!

دخترسرخ شد، بعد تغییر رنگ داد، نه تنها صورتش بلکه تمام بدنش داشت رنگ پریده تر می شد، شفاف می شد. چند لحظه بعد کاملا شفاف و محو شد و اثری از دختر برجای نماند. دکتر خلیفه اصلا متوجه این موضوع نشد. در خوش غوطه ور بود. به این فکر می کرد که پروژه Nest1 چرا باید برای شیطان اهمیت داشته باشد.

 این پروژه خیلی وقت بود که در واحد امنیت غذایی شروع شده بود اما چند وقت بود بود که پیشرفتی نداشت. پروتئینی با فولدینگ منحصر به فرد در یکسری از غذا های وارداتی پیدا و تخلیص شده بود که با توجه به ناشناخته بودنش و اینکه اولین بار از محصولات Nestole (نستُله) جدا شده بود، اسمش را Nest1 گذاشته بودند چون احتمال می دادند که پروتئین های دیگری هم از این دست پیدا کنند ولی بر خلاف تصورشان غیر از Nest1 پروتئین نامعمول دیگری پیدا نشد. جالب آن بود که علاوه بر محصولات Nestole  چند محصول دیگر خارجی از جمله کوکا کولا و مگهی (Maggi) هم عینا همین پروتئین را دارا بودند. با توجه به اینکه همه این شرکت ها از حامیان اسرائیل بودند مسئله مشکوک تلقی شده و برای تحقیقات بیشتر به واحد امنیت غذایی سپرده شده بود.

 بر روی پروتئین آزمایشات فراوانی صورت گرفته بود و مشخص شده بود که این پروتئین، سنتتیک (مصنوعی) است اما یک شکل مشابه طبیعی هم در بدن انسان دارد که فقط در مغز پیدا می شود. با وجود تمرکز فراوان بر روی هرگونه احتمال بیماری زا بودن پروتئین، هیچ گونه نشانه ای از مضر بودن آن به دست نیامد. در آزمایشات، این پروتئین حتی در مواقعی که جایگزین پروتئین طبیعی مغز هم می شد، کاملا می توانست نقش پروتئین طبیعی را به عهده بگیرد و تغییری در عملکرد مغز ایجاد نمی شد. احتمال داده شده بود که این پروتئین یک ترکیب سری مغذی مربوط به این شرکت هاست که به خاطر رقابت های تجاری فرمول و مشخصات آن را مخفی نگه داشته اند.     

دکتر خلیفه مثل همیشه که در مواضع گنگ و مبهم تعلقش از همه چیز از جمله عقلش بریده می شد، در حالی که چشمه های اشک  در دو گوشه چشمانش شکل می گرفت و در حالی که داشت از اتاق خارج می شد با خودش زمزمه می کرد:

خـــدایا! روسیاهم روسیـاهم

پر از گریه پر از اندوه و آهم

من از هر چشم نافذ می گریزم

اگر دائــــم نباشی در نگاهم

خدایا! مشکلم را مرتفع کن

که دایم می شوم خود سد راهم...

...ادامه دارد

 

 بخوانید جالب است: آیا صبح نزدیکتر شده است؟

بخوانید، جالب تر است!: عرق گیر پوش هایی که زیرنسیم خنک کولر برای خط شکن ها جزوه -مبارزه با نفس- می نویسند!!!




* : برای توضیح بیشتر به داستان «راز» در همین وبلاگ مراجعه شود


مطهری و حل تضاد میان گفتار عالی و رفتار سافل (نقل قول)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/2/14:: 6:6 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

...(از اول مطلب!)

گام نخست در «تربیت» حل تضاد میان «گفتار عالی» و «رفتار سافل» است و این گامی است که به سختی می توان برداشت. اولیاء خدا، متقدم و متأخر، این قدم را مردانه زدند و پس از آن بود که لب به سخن و تعلیم مردم گشودند.

 

آیا چقدر آیات و روایات ما به این ماجرا که کسی بی باور، حرفهای مقدس و انسان ساز بزند و خود بی عمل بماند، حساسیت ورزیده باشند، خوب است؟! نمی توان حساب «شعار» را از «سلوک علمی» جدا ساخت، نمی توان به شهادت همه انبیا واولیا و شهادت تاریخ مجرب و انسانی ما و به شهادت ذره ذره واقعیت هستی آدمیانه.

 

نه اسلوب شهید مطهری در تبیین «دین» منحصر در رهیافت فلسفی بود و نه مباحث کلامی او همچون آباء کلیسا تنها صبغه دفاعی (آپلوژیکال) داشته است. مطهری در عین حال یک متفکر مهاجم بود و سیمهای خارداری را که روشنفکران «تحصلی مشرب» میان «عقلانیت» و «دیانت» کشیده و اجازه عبور به کسی نمی دادند، او بود که با شجاعتی حکیمانه برچید.

 

مطهری، شهید «معرفت» خود شد. متجدد نبود. زیرا اسلام را از بن، «همیشه جدید» می دانست. اسلام احتیاج به تجدید ندارد، کافی است صادقانه و عالمانه معرفی شود. چه، پویایی در ذات آن است، بی آنکه در اسلام، تعبیه کنیم تا اسلام را دینامیک کند! با اپیکورهای عالم سیاست که دین را شر عمده زندگی آدم می دانند، بی تعارف سخن گفت. شأن او، شأن چهره سازی برای اسلام نبود، چهره گشایی می کرد و بس.

 

در آثار عقلی او، حتی اگر وجه جدلی یا خطایی به کار رفته باشد، در شعاع واقع گویی و حق طلبی است و نه حسب غلبه و برتری جویی.

 

هرجا از فوائد دین گفته است، از «ابزار نگاری»، «کارکردگرایی» و «پراگماتیزم» بر حذر بوده و آن فواید را به حق و حقیقت «دین» ارائه داده و هرگز «فواید دین» را با گوهر و غرض   دین، اشتباه نکرده است. نه عرفان را به مالیخولیازدگان و عشرت طلبان «عالم معنی!» وانهاد و نه فقه را به جامدان و حنابله فقاهت تفویض نمود. از «اسلام ذوالجناحین» (ترکیب فقه اصولگرا و اجتهادی با عرفان نیالوده و و غیررهبانی) گفت و میان «جهاد روزه» و «نماز شب» خطبه عقد خواند. دینی فکر می کرد، دینی احساس می کرد، دینی رفتار می کرد و به «روز» بود. مطهری به راستی «فقیه» و به راستی «معاصر» بود و در میان معاصرانی که فقیه نبودند، یا فقیهانی که معاصر نبودند، آن گوهر شب چراغ، غنیمتی بود!... ادامه

                                                                       یاد وخاطره مجاهد نستوه آیت الله مطهری گرامی باد

 


دلم گرفته است!

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/2/3:: 8:0 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم بد جوری گرفته است! وقتی تنهایی دکتر احمدی نژاد عزیز را می بینم. تلاشش را و ناجوانمردی های علیه او را. خصوصا وقتی بد گویی را از زبان کسانی می شنوم که احمدی نژاد بیشترین دغدغه اش آنهاست(قشر مستضعف).

دلم گرفته است که اگر در زمان علی علیه السلام هم بودم احتمالا همین جور دلم گرفته بود!

دلم گرفته است از کسانی که به نام اصول گرایی رای می گیرند و تنها چیزی که دارند - گرایش- به اصول است و گاه و بیگاه به دلسوز ترین رئیس جمهور دنیا هجمه وارد می کنند( دلم گرفته است که من هم از سر ناچاری به آنها رای داده ام و در دور دوم هم رای خواهم داد)

دلم گرفته است که خود نیز در خلوص وجودی خویش هم جنس آن که دوستش دارم(حاج محمود عزیز) نیستم.

دلم گرفته است که نمی توانم هیچ کاری برایش انجام بدهم. باری بردارم یا باری نباشم.

دلم گرفته است که سنگر دفاع از ولایت(دولت نهم) بعضا توسط مثلا مدافعان ولایت تخریب می شود.

دلم گرفته است و می خواهم شهید شوم، قطعه قطعه شوم، بروم و دیگر نبینم... 


ما بر اصول پافشاری می کنیم پیچ و مهره ها را خدا سفت خواهد کرد

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/27:: 5:34 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

«ما بر اصول پافشاری می کنیم پیچ و مهره ها را خدا سفت خواهد کرد»

این جله ای است که دکتر احمدی نژاد در یکی از مصاحبه هایش در هنگام نامزدی برای انتخابات ریاست جمهوری گفته بود و الحق به عمل آنرا ثابت کرد. ماجرای تخریب احمقانه مصاحبه انجام نشده رئیس جمهور، توسط روزنامه های منتقد دولت، آنها را به خوبی رسوا کرد و نشان داد که تمام دم زدن هایشان از«کارشناسی» و «آمار» و ... همواره از عنادی کور سرچشمه می گرفته است.

خداوند بخاطر صداقتِ این مرد خدا (دکتر احمدی نژاد) به خوبی مخالفانش را در دام افکند و مورد ریشخند قرار داد که «الله یستهزء بهم و ...» «والله خیر الماکرین».


غمهای کهنه یک خفاش (داستان)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/24:: 5:9 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی خسته از گردش شبانه برگشت و وارونه نشست و آرام گرفت، غمی آشنا و کهنه دلش را پرکرد. این غم، لذت پری شکم را که حاصل زحمت تمام شبش بود از بین برد.لذتی چنین زود گذر و ضعیف که بزرگترین گردنه او بود. باز هم شبی دیگر گذشته بود و او مثل تمام شبهای گذشته دیگر اسیر شهوت، پرواز کرده بود تا شکم خود را از حشرات پر کند. لذت شگفت انگیز پرواز و لحظه احساس یک طعمه و در دندان گرفتن شکار چیزهایی نبود که او بتواند به آسانی از آنها بگذرد. بار ها با خود کلنجار رفته بود و امشب بار دیگر داشت به همان مسئله فکر می کرد و می دانست که مثل همه دفعات قبل کفه توجیهاتش آنقدر سبک خواهد بود که کفه لبریزِ اندوهش را تکانی نخواد داد. اما با سرسختی با خود اندیشید

-                                اصلا چرا من باید در اندیشه شدنی باشم که ناشدنی است. مثل هزاران خفاش دیگر که در دل شب پر می کشند و سیر می خورند و روز های روشن نفرت انگیز را در کنج آسایش غار وارونه چرت می زنند، من نیز از آنچه هستم لذت می برم. چرا باید این همه خوشی و خوشبختی را فدای آرزویی مالیخولیایی کنم.

فورا جواب در مغزش زنگ زد:

-                                مسئله این است که این شدن، شدنی ناشدنی نیست. مالیخولیایی هم نیست.  تو نیامده ای که خفاش باشی. حشرات قوت تو نیستند. پرواز در سکوت تاریک و مرگبار شبانه ابعاد وجود تو نیست. غار تاریک و سرد و نمور آغازی برای توست نه امتداد و نه پایان. شهوت به دندان کشیدن بدنهای نازک حشرات، انتهای خواستن های تو نیست.

کم هست اما نایاب نیست. در هر زمانی می توان یافت. می توان مثال زد. مثل تو بوده اند با همین بدن با همین ضعف با همین قوت با همین شهوت .

 

اینها همه حرف های دوستش بود. دوست پرستویش. پرستویی که معلوم نبود درون غار تاریک و سرد چه کار می کرد. پرستو پیوسته در گوشش زمزمه می کرد. از نور می گفت. از پرواز بر فراز دشت ها و کوه هایی رنگی می گفت. از بو های خوش و رنگ های خوش و نسیم خوش حرف می زد. پرستو از راهی می گفت که انتها نداشت. ابتدایش غار بود. همان غاری که خانه او و بقیه خفاش ها بود. انتهایش معلوم نبود. کسی از انتهای راه بر نگشته بود. پرستو از پرستو شدن می گفت و پرواز به سمت خورشید و فنا شدن در خورشید. می گفت پرستو مرگ ندارد. تا حالا کسی جنازه یک پرستو را ندیده است. پرستو ها به سمت خورشید هجرت می کنند. پرستو ها نور می شوند. پرستو ها بی آغاز و بی انجام می شوند. پرستو ها وجودی می یابند که همه ابعاد را پر می کنند.

 از جنگل های زیبا در مسیرشان می گذرند. از کوه های سر به فلک کشیده و طیفی از رنگ، سفید تا سبز تا قرمز، می گذرند. از دریا های بی انتها می گذرند. همه چیز دنیا را می بینند. از پرستویی تعریف می کرد که بر سفره دهقانی انگوری از نور خورده بود. از پرستویی تعریف می کرد که بر دامان دختری آرمیده بود. از پرستویی می گفت که بر پشت گوسفندی سوار شده بود. نوری که سرسختانه درون غار نمور می تابید را می گفت پرستویی است، شاید هم پرستو هایی که زمانی خفاشهایی درون همین غار بوده اند.

 

خفاش با خود می اندیشید و حرف های دوستش را حرف به حرف مرور می کرد. با همه آنها موافق بود. بارها با خفاش های منکر این موضوع بحث کرده بود و ار حرف های کبوتر دفاع کرده بود. اما تا بحال تمام تلاشهایش در حرکت برای کبوتر شدن شکست خورده بود. هربار خواهش گرسنگی اش را لبیک می گفت و برای شکار حشرات به دل تاریکی می زد، شکمش را از آنها پر می کرد و بر می گشت  وباز با هجوم اندوه و پشیمانی مواجه می شد.

احساس کرد پاهایش دارد سست می شود. حس هایش در هم مخلوط شده بود. صداهای زنگ دار و مبهمی درون گوشش می پیچید. با خودش اندیشید، شاید دارد کبوتر می شود. شاید این مراحل کبوتر شدن است. ترسی شیرین و شوقی توام با اضطراب تمام وجودش را در بر گرفت. تمام زندگی اش را مرور کرد به امید آنکه همه قطعات روشن آنرا در کنار هم بگذارد و ببیند کفاف چقدر کبوتر شدن را می دهد. مرور کرد و مرور کرد و نا امید تر  و نا امیدتر شد. سیاهی، بی حسی و سکوت کم کم بر وجودش تسلط یافت. در سکوت و تاریکی از سقف غار جدا شد و بر زمین افتاد. جنازه ای در کنار جنازه خفاش های دیگر که در حال پوسیدن بودند و مورچه های سیاه بدون آنکه قابل دیدن باشند در سکوتی کامل تکه هایی از آنها را قبل از پودر شدن بدندان می کشیدند و با خود به جایی نامعلوم می بردند.

 


کسی که همواره رو به مشرق انسان کامل ایستاده است

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/22:: 4:51 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کسی که همواره رو به مشرق انسان کامل ایستاده است

 

ادبیات دکتر احمدی نژاد انسان را به یاد گفتار و ادبیات کلام امام ر0 می اندازد. امام در تمام سخنرانی هایش به هر مناسبتی که بود محور کلامش خدا بود. دکتر احمدی نژاد نیز رو به انسان کامل ایستاده است و محور همه حرف هایش انسان کامل و آرمان جامعه کامل است. موضوع صحبت هرچه باشد همواره دکتر احمدی نژاد به آن از بعد مهدوی می نگرد. همین چند روز پیش در باره برنامه هسته ای، که آنرا پیروزی برای بشریت نامید و سر آغاز فصلی جدید در تاریخ بشری و پایان دوره قدرتهای زورگو و زمینه ساز حکومت انسان کامل. در باره نوروز و مراسم ثبت ملی آن هم آنرا نمادی از پایان دوره رنج و سختی و زمستان تاریخ بشری و آغاز بهار تاریخ با حضور انسان کامل دانست. درباره انجام پروژه های استانی و به ثمر رسیدن آنها نیز اگر صحبت می کند، لزوم آنرا سرو سامان دادن هر چه زودتر داخل کشور و شتاب برای آماده سازی زمینه حکومت جهانی انسان کامل می داند. محور تمام مصاحبه های خارجی اش آماده سازی ذهن بشریت برای آن آرمان بزرگ است.

این کجا و افرادی که نام مسلمانی دارند و نان مسلمانی می خورند و محور رفتار و گفتارشان اومانیسم و لیبرالیسم و کاپیتالیسم و سایر ایسم های غربی است. هر گفتار و کرداری را بر خلاف نسخه های اقتصادی و فرهنگی و سیاسی غرب غیر علمی و غیر کارشناسی می پندارند و علیه هر نوآوری جسورانه و خودباورانه اسلامی و شرقی هیاهو به راه می اندازند.


راهی هست (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/21:: 5:32 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

اگر از کوی تو تا منزل من راهی هست        

بی گمان ازتو به سوی دل من راهی هست

چه کسی گفته که از گُل سوی گِل راهی نیست

                                      از گّل روی تو ســــوی گِل من راهی هست

قد کـــوتاهِ شعـــــــور من و آن سرو کجــــا

                                      بهر حل کردن این مشکل من راهـــی هست

گفته بودم تو رفیق گل و خاری با هـــــــم

                                      توبه از این نظر باطل من، راهــــــــی هست؟

جان من!شعر من از دامن تو دور شده است

                                      بپذیر این یله را خوشــــکل من! راهی هست؟

 

 


سیزده بدر، بوی باران، بوی مرگ

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 87/1/13:: 5:11 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سیزده بدر، بوی باران، بوی مرگ

 

سیزده بدر است، شیفت ام و باید مثل خیلی ها -آنکه دارد گوشه ای را به وظیفه جارو می کند، آنکه دارد جلوی شیر و شغالی غذا می گذارد، آنکه هنوز امیدوار سر گذر ایستاده است...- سر کار باشم. بیماری سیزده بدر نمی شناسد و آزمایش، که می خواهد مچ بیماری را بگیرد و من باید آزمایش بیماران را انجام بدهم. مثل مرگ که زمان نمی شناسد، بهاروپائیز نمی شناسد، عید و عزا نمی شناسد.

به لطف قرارگرفتن بیمارستانمان بر دامنه کوه، چند لحظه ای که نمونه ندارم می روم یک نقطه بلند بیمارستان و از آنجا به پائین جایی که مردمانِ سیزده بدر زده در هم می لولند نگاه می کنم. باد می آید، گرد و خاک است، رعدوبرق و بوی باران.

نفس عمیق می کشم انگار بجای آن همه طراوت بوی مرگ را در ریه هایم فرو داده ام که پر می شوم از فکر مرگ. باخبر شده ام  که دیروز عمو حاج علی ام درگذشته است.

به جست و خیز های شادمانه مردمان آن پایین خیره شده ام و بجای غلغله شان-که ازاین فاصله نمی شنوم- در ذهنم غلغله خاطراتِ عمو حاج علی را می گذارم.

می اندیشم به قهقهه های شادمانه اش وبه آه های اندوهگنانه اش.

می اندیشم به مهربانی هایش و به قهروغضب هایش.

می اندیشم به سادگی هایش و به زرنگ بازی هایش.

می اندیشم به غروروافتخار هایش و به غبطه و حسرت هایش.

می اندیشم به آرزو هایش و دستاوردهایش.

می اندیشم به زندگی و اندیشه هایش.

به مردمان آن پایین که نگاه می کنم، گویی آنها مردگانند. مردگان آینده و من دارم به گذشته آن مردگان آینده نگاه می کنم. قضیه جالب می شود. گویی مکاشفه است و چه با تمسخر به گذشته این مردگان آینده نگاه می کنم. چه پوچ به نظر می رسد جست و خیز ها و در هم لولیدن هایشان در روزی که اسم اش را گذاشته اند سیزده بدر. 

                                                   ########

حاج عموجانم شدی، ماهی دریای مرگ

گشته ای همدست او، رفته ای همپای مرگ

خسته شدم مثل تو، از رخ دنیای سرد

کاش بدهی -رفته ای- آدرس دنیای مرگ

بین دو دنیای ما، فاصله بی انتهاست

مثل تو باید خرید، بادیه پیمای مرگ

تا که بریزد به هم، شوکت فرعون تن

معجزه ای لازم است، از ید بیضای مرگ

پشت سرم لشکری است، روبرو دریای نیل

منتظر ضربه ام، ضربه موسای مرگ 

 


<   <<   51   52   53   54   55   >>   >



بازدید امروز: 10 ، بازدید دیروز: 327 ، کل بازدیدها: 952259
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ