سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خنده و گریه

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/27:: 5:52 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من به شکرانه عشق تو سحر می گریم

                                      در دل خـــرمنِ مشتاقِ شرر می گریم

اگر از سوی تو اندک خبری درز کند

                                      مطمئن باش که از شوق خبر می گریم

شاخه آرزو از شدت سرما خشکید

                                      دهد این شــــاخه خشکیده ثمر می گریم

دست بیچاره، دعا خالی و کامش تشنه است

                                      تا شود کام دعــــــــا اندکی تر می گریم

کوشش و خواهش من راه به جایی که نبرد

                                      ره به جـــــایی ببرد گــریه مــگر می گریم

بله!هر در زده ام، گریه برایم مانده ست

                                      زامتحان در گــریه چه ضـــرر مــی گـــریم

 

امروزه روان شناسان! بر اهمیت خنده و جهات درمانی آن فراوان تاکید می کنند و روزی نیست که در جریده ای، یا شنیده ای، ما را به خندیدن تشویق نکنند. اما در ادبیات اسلامی آنچه بر آن تاکید شده گریه است و بر عکس خنده باعث مرگ دل شناخته شده است خصوصا خندیدن به صدای بلند مکروه است. بر خلاف آنچه در فیلم ها می بینیم که دیوانه ها را گاها گریان نشان می دهند، گفته شده است شخص دیوانه توان گریستن ندارد و اگر کسی بتواند گریه کند قطعا دیوانه نیست. گریه باعث تخلیه روحی و باعث شاد شدن حقیقی انسان می شود. گریه از رقت روح سرچشمه می گیرد. گریه در رابطه انسان با خداوند جایگاه ویژه ای دارد. فواید گریه بر خلاف خنده بسیار زیاد است که قصد این نوشته بیان همه آنها نیست. 


بهار (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/19:: 5:6 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

بهار

بهار آورده ای بعد از زمستان، ای بهار من!

                                ...وبعد از بیست و پنج قرن آمدی، روزی شکار من!

مرا از زیر باری چند هزار ساله، رها کردی

                                       که در این چند هزار سال بوده، همواره سوار من

تو زیبا هدیه ای بودی برای یک جهان رنجم

                                        که بی منت، به آرامی، شــــــدی تنها نثار من

تو روح الله و لطف الله و خیر الله و اسم الله

                                        تو یــــار من، بهـــــار من، قــرار من، نگار من

دوباره جاری ام من در خیابان مثل آن روزها                            

                                        بیا حتمــــــا به مهمـــــــــانیّ شادو پر شمار من

 


دو شعر تقدیم به تن هایی سرد، شب مانده در خیابان

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/15:: 4:23 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

                                  بی خانمان

در زمستانی برفی، از پشت پنجره اتاقی گرم، تقدیم به تن هایی سرد:

کسی سراغ من نیاد

ازهمیشه خسته ترم

پنجره ای رو به شبم

از دیوارا بسته ترم

دلم می خواد صدا کنم

یه حس گرم و روشنو

جهنمم اگه باشه

گرم می کنه یه کم منو

تو این جهان بی کران

تنهایی چیز سختیه

نمی دونم ما خواستیمش

یا که یه تیره بختیه

یه روز یه گوشه ای غریب

جنازه ام رو می بینین

کنار جسم سرد من

یه لحظه هم نمی شینین

من حاضرم که عمرمو

براحتی عوض کنم

با قیچیِ بّرنده ای

که بختو باش1 هرس کنم

 

1: باهاش

 

یخ زده

دوباره مثل هر روز  

                از کنارش رد شدم

دچار حسی که وصف

                نمی پذیرد شدم

بازم توی خرابه

گوشه ای خوابیده بود

خواب یه قصر گرمو

                احـــــــتمالا دیده بود

امروز یه چیز، جدید بود

                اونم اینکه روپوش داشت

لحاف خوشکلی از

                برف سفید رو روش داشت

با ننه سرما شاید

                حرف خصوصی زده

تمام شب رو با اون

                تار عروسی زده

که اینجوری لنگ ظهر

                خوابیده و دراز بود

چشاش، ولی عجیبه

                انگاری نیمه باز بود


لحظه ای با یک پیر (داستان) قسمت دوم

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/14:: 4:35 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

لحظه ای با یک پیر(2)

 احتمالا پیرمرد اعمال خوب من بود که در عالم برزخ همراهم شده بود. من در عالم دنیا هر وقت اعلام می شد به فلسطین کمک می کردم. این چهره برزخی همان اعمال من بود. باید منتظر می ماندم و می دیدم که چه پیش خواهد آمد.

به اردوگاه که رسیدیم. همراه پیرمرد سراغ مردمی می رفتیم که درک نیازمندی شان احتیاج به هیچ زحمتی نداشت. چیز زیادی هم به هر خانواده نمی دادیم. انگار پیرمرد مرا به یک نمایشگاه آورده بود. نمایشگاهی از مظلومیت. انگار عمد داشت تا من با چهره های متفاوتی از رنج و درد روبرو شوم. آیا دیدن این چیزها در عالم برزخ باعث تکامل روحی من می شد؟ قطعا می شد. احساس می کردم در دنیا خواب بوده ام. حاضر بودم به دنیا برمی گشتم و تمام زندگی ام را وقف این مردم می کردم. آنها مثل من بودند. مثل همسر وفرزندان خودم که عمرم را وقف رفاه شان کرده بودم. آنها اصلا خود من و فرزندانم بودند.

یکباره صدای مهیبی فضا را به هم ریخت. همه جا غوغا شد. همه می دویدند و به عربی به هم چیزهایی می گفتند. من هم کامل زبان شان را می فهمیدم. البته دیگر برایم تعجبی نداشت. می دانستم که در عالم برزخ احاطه علمی انسان بسیار بیشتر از عالم دنیا است و فهمیدن زبانی غیر از زبان مادری چیز عجیبی نبود.

 صحبت از اصابت موشک بود. صحبت از حمله بود. صحبت از رفتن برای کمک به زخمی ها و زیر آوار مانده ها بود. انگار پیرمرد اراده من برای انجام کارها بود، تا نیامد و با عجله مرا به سمت اتومبیلم نبرد، من همچنان ایستاده بودم و به زنان و مردان و کودکانی که سراسیمه به سمتی می دویدند نگاه می کردم. کودکانی که برخی شان هیچ کفشی به پا نداشتند. با اشاره پیرمرد به سمتی که مردم می رفتند ماشین را هدایت کردم. چند خیابان جلوتر محل حادثه بود. دود و گرد و خاک به هوا بر می خواست. بوی باروت و بوی حاصل از سوختن چیز های مختلف در هم ادغام شده بود و نفس کشیدن را دشوار می کرد. ماشین را نگه داشتم و به سرعت از آن پیاده شدیم. به دنبال پیرمرد که به چالاکی به سمت ساختمانهای تخریب شده می دوید حرکت کردم. آنقدر صداهای مختلف بود که نمی توانستی برای شنیدن بر روی یکی تمرکز کنی و آنقدر آدم در هم می لولید که نمی شد هدفی برای تقلاهایشان و دویدن هایشان تصور کرد. یاد آن وقتی می افتادم که دیده بودم آب در لانه موچه های بی دفاع می افتاد و آنها اول کاری که می کردند آن بود که نوزادان «دانه برنج شکل شان را از لانه خارج می کردند و بر روی مرتفع ترین محل ممکن قرار می دادند. اکنون نیز تنها حرکت هدفمند آن مردم سراسیمه، بیرون کشیدن کودکان غالبا نیمه جان از داخل ساختمانهای نیمه ویران و انتقال آنها به جایی نامعلوم در لابلای آن مه غلیظ گرد وغبار بود. در افکار مشوش خودم غرق بودم که پیرمرد به نقطه ای اشاره کرد. نگاه کردم، در میان آهن پاره ها و تکه های مختلف اشیای منفجر شده و بقایای اثاث منزل پرت و پلا شده، دم چند پره یک گلوله بزرگ جنگی، شاید موشک از خاک بیرون زده بود. با صدای بلند که ازپیرمرد پرسیدم:

-        موشک منفجر نشده است؟ خطرناکه؟ باید چکار کنیم؟

-        نه برو جلوتر. به دقت روی بدنه موشک رو بخون.

اول ترسیدم جلو بروم. ولی یادم افتاد که من در عالم برزخ ام و یک بار مرده ام و دیگر مرگ و خطری در کار نیست. از این فکر احساس امنیتی قوی در خود احساس کردم و جلو رفتم. خم شدم و نوشته خاک آلود روی بدنه موشک را به دقت خواندم:

«این موشک در کارخانه اسلحه سازی... آمریکا با حمایت مستقیم مالی افراد ذیل ساخته شده است:1- دکتر مؤمن زاده از ایران 2-... 3-....»

انگار موشک دیگری کنارم بر زمین خورده باشد، انگار بمب دیگری درون سرم منفجر شده باشد، چشم هایم سیاهی رفت، نفس کشیدن بیش از پیش برایم مشکل شد، با اعتراض به سمت پیرمرد رفتم و فریاد زدم:

-        این یعنی چی؟ چرا اسم من به عنوان حامی ساخت موشک روی اون حک شده؟

-        خوب حمایت کرده ای لابد. بی خودی که اسمت را ننوشته اند.

-   ولی من یادمه در عالم دنیا همیشه در راه پیمایی ها و فراخوان های حمایت از مردم فلسطین، من به مردم فلسطین کمک می کردم.

پیرمرد در حالی که دختر بچه 5-6 ساله بی هوش و خاک آلودی را به من می داد گفت:

-        بله اونجا رو نگاه کن

و به سمت پاهای دختر اشاره کرد. پاهای دخترک خون آلود بود. یکی از پاهایش را ترکشی چیزی شاید هم آواری که رویش ریخته بود تقریبا قطع کرده بود و خونریزی داشت. چکمه صورتی رنگ پلاستیکی در پای سالمش بود که روی آن چیز هایی نوشته شده بود. فهمیدم اشاره پیرمرد به آنها بوده است. در حالی که دلهره رساندن دخترک به بیمارستان را داشتم، با عجله به سمت ماشینم رفتم تا دخترک را داخل ماشین بگذارم ولی در همان حال نوشته های روی چکمه را خواندم:

« تهیه شده از محل حمایت های مالی افراد ذیل: 1- دکتر مؤمن زاده از ایران 2- ... 3-....»

گیج شده بودم. چرا در عالم برزخ این چیز ها را نشانم می دادند. چه کاری از من بر می آمد. شاید هدف زجر کشیدن و عذاب وجدان گرفتن من بود. من در خریدن یک چکمه پلاستیکی برای کودکی شرکت کرده بودم که همان کودک را با موشکی که در ساختش شرکت کرده بودم کشته بودم. اما هنوز نمی دانستم چرا اسم من را در لیست حامیان ساخت موشک برای اسرائیل گذاشته بودند. من در دنیا هیچ کمکی به اسرائیل نکرده بودم. همیشه در راه پیمایی های روز قدس هم شرکت می کردم و مرگ بر اسرائیل می گفتم و به فلسطین کمک می کردم.

تا دخترک زخمی را داخل ماشین گذاشتم، پیرمرد هم آمد و گف:

-        سریع راه بیفت. درمانگاه آن طرف است.

و به سمتی اشاره کرد که من هم سریع به همان سمت راه افتادم. در میان راه طاقت نیاوردم و از پیرمرد پرسیدم که چرا اسم من را روی آن موشک نوشته بودند. پیرمرد گفت که بعد از رساندن دختر به بیمارستان جوابم را می دهد.

به بیمارستان که رسیدیم، عده ای از امدادگران به سرعت به سمت ماشن ما آمدند و دختر را تحویل گرفتند و بر روی برانکارد بردند. ما سوار ماشین شدیم وبه سمت محل قبلی حرکت کردیم. در بین راه دوباره سؤالم را از پیرمرد پرسیدم. گفت:

-   علت اینکه اسم تو جزو حامیان ساخت سلاح برای اسرائیل نوشته شده آن است که تو یک سری اجناسی را می خری و مصرف می کنی که بخشی از سود حاصل از فروش آن کالاها به جیب سازندگان سلاح های اسرائیلی می رود. کالاهایی مثل کوکا کولا، نستله و نسکافه، مگی، نوکیا و...

-        ولی پدر جان من که نمی دونستم. این کالا ها در داخل کشور به شدت تبلیغ می شد، توزیع می شد.

-   توفیری در اصل قضیه نمی کنه. تو دانسته یا ندانسته پول ساخت این سلاح ها را تامین کرده ای. البته آنهایی که دانسته مصرف آن کالا ها را ترویج کرده اند، حساب شان جداست.

درست می گفت. من همه این کالا ها را مصرف می کردم. همسرم عاشق محصولات نستله بود، نسکافه، شکلات، قهوه. کوکا کولای لعنتی، نوکیا، مگی. اگر این کالا ها را نمی خریدم چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی یاد پای خونین آن دخترک معصوم می افتادم تمام وجودم آتش می گرفت. انگار فرشته ای از فرشتگان خداوند را خونین و مالین کرده بودم. فرشته ای که به حق در درگاه خداوند در آفرینش انسان اعتراض کرده بود که خدایا آیا موجودی می آفرینی که جز فساد و خونریزی در زمین کاری نمی کند.

با اشاره پیرمرد که به سمت راست بپیچم، از افکار غم انگیز خود خارج شدم. به پیرمرد گفتم:

-        مگر برنمی گردیم به اونها کمک کنیم؟

-        نه باید بریم.

با خودم گفتم حتما برنامه دیگری دارد و اعتراضی نکردم. همین که به راست پیچیدم و وارد خیابان شدم یکباره فضا تغییر کرد. از شدت ترس و هیجان پایم را روی ترمز کوبیدم. صدای کشیده شدن لاستیک ها بر روی آسفالت بلند شد. ماشین پشت سری با بوقی ممتد به نشانه اعتراض، به سرعت از کنارم عبور کرد. به اطراف نگاه کردم. تازه به داخل بزرگراه پیچیده بودم. همان جایی که چند ساعت قبل پیرمرد را سوار کرده بودم. تازه یاد پیرمرد افتادم. به سرعت صورتم را برگرداندم به سمتش اما نبود. انگار هیچ وقت نبوده است. ساعتم را نگاه کردم، ساعت 7 بود. گیج شده بودم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.

امروز درست یک ماه از آن روز می گذرد. موقع برگشتن از دانشگاه هشدار کمبود سوخت ماشین من را به یاد بنزین آن انداخت. مدت ها بود که پمپ بنزین نرفته بودم. خوب که فکر کردم یک ماه شده بود. دقیقا از همان روزی که آن پیرمرد به من قول یک ماه بنزین را داده بود.

هیچ وقت نفهمیدم آن واقعه چه بود. هرچه بود خواب نبود. چون در حال رانندگی و بدون گذشت زمان اتفاق افتاده بود. آنهمه اتفاقات همراه پیرمرد در زمانی ایستا افتاده بود. یک ماه با باک خالی از بنزین رانندگی کرده بودم و اینها نمی توانست خواب باشد.

هرچه بود من همه اتفاقات آن روز را باور دارم. دیگر هیچ محصولی که مشکوک به صهیونیستی بودنش هستم را نمی خرم. عضو موسسه حمایت از فلسطین هستم و همانند همسر و فرزندانم برای فرشته های معصوم و دربند هم وقت و انرژی می گذارم.

 


لحظه ای با یک پیر (داستان) قسمت اول

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/14:: 4:27 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

لحظه ای با یک پیر(1)

تازه پیچیده بودم توی بزرگراه که دیدمش. پیرمردی که در تو رفتگی کنار بزرگراه منتظر اتومبیل بود. آنروز حس خوبی داشتم. از اون روزهایی بود که از دست خودم راضی بودم. خبری از جنبه سرزنش کننده وجودیم نبود. صلح کامل میان تمام جبهه ها برقراربود و همه راضی بودند. نماز صبحم را به موقع و با حس خوبی خوانده بودم، حتی نماز شبم هم چند روز بود دوباره برقرار شده بود. این جور وقت ها جنبه خیّر وجودم امکان جولان پیدا می کرد و هرچه امر می کرد بدون چون و چرا اجرا میکردم. حس کردم باید سوارش کنم و توی مسیر به طرف دانشگاه تا یک جایی برسانم. صبح به اون زودی به این راحتی ها تاکسی گیرش نمی آمد آنهم چنین جای خلوت و کم دیدی. صدای موسیقی را کم کردم و شیشه سمت پیاده رو را پائین کشیدم تا صدای پیرمرد را بشنوم. جلوش که ایستادم گفتم:

- بفرمائین سوار شین من تا سر بزرگراه شهید چمران می تونم برسونمتون.

گفت:

- ممنونم آقای دکتر، ولی اگه منو سوار می کنین باید تا مقصدم برسونین و بهم کمک کنین تا به کارم برسم.

تعجب کردم که فهمیده من دکترم. اما از این فکرم خنده ام گرفت. خوب تا حالا هر کسی که منو نمی شناخت عنوان افتخاری مهندس بهم می داد، این یکی گفته دکتر! تعجبی نداشت. گفتم:

-آخه پدر جون من ساعت 8 کلاس دارم اگه دیر برسم کلی دانشجو سرگردون می شن. تازه بنزین هم کم دارم گمون نمی کنم بتونم تا جایی که می خواین بتونم برسونمتون.

گفت:

-از بابت کارخیالت راحت باشه تا ساعت 8 می رسی سر کلاست. یک ماه بنزین ماشینت هم بامن.

چهره پیرمرد خیلی خاص بود. از اون چهره هایی که دیگه این روزها نمی شود دید. گرم، خیلی گرم. انگار پدر یا پدر بزرگت باشد. یک جور حس ارادت را در آدم بر می انگیخت. به نظر نمی آمد جایگاه عرضه سوخت داشته باشد. شاید هم تاکسی داشت. شاید پول یک ماه بنزین رو می خواست بهم بدهد. این افکار، من را به  هیچ تصمیمی نرساند. در را باز کردم. سوار شد. با هم احوال پرسی کردیم و راه افتادم. گفتم:

-حالا امر کنین کجا باید برسونمتون؟

گفت:

-قبل از اینکه منو برسونی باید منو کامل سوار کنی!

گفتم:

-یعنی چی؟

گفت:

-یه مقدار وسایل دارم که باید بردارم. اولین پارکینگ کنار بزرگراه یک وانت هست بایستین تا من وسایلم رو از توش بردارم.

 کلی سؤال توی ذهنم سبز شد. اما از خیر پرسیدنش گذشتم و با خودم گفتم حالا که سوارش کرده‌ام باید با آرامش بنا به میل پیر مرد رفتار کنم و به مقصدش برسانم، نهایتش این است که کلاس ساعت اول را نمی رسم. یک مقدار جلوتر وانت سفید رنگی را دیدم و قبل از تذکر پیرمرد کنارش ایستادم. پیرمرد پیاده شد و بعد از دست دادن با راننده به من اشاره کرد که بروم کمکش. تعداد زیادی کیسه پلاستیکی حاوی مواد غذایی و بهداشتی بود که با هم بردیم توی ماشین. باز خودم را متقاعد کردم از پیرمرد نپرسم که چرا این همه جنس را از اینجا خریده و از همان محل زندگیش نخریده. گفتم:

-خوب پدر جان کجا برم؟

گفت:

-سمت جنوب شهر برو، بزرگراه کمر بندی.

چشم گفتم و راه افتادم. توی راه متوجه شدم که ضبط ماشین را خاموش کرده ام ولی اصلا نمی دانستم کِی این کار را کرده ام. پیر مرد ساکت بود وزیر لب ذکر می گفت. توی کمر بندی اشاره کرد که از خروجی سمت شهر ری خارج بشم. احتمال دادم اهل شهر ری باشد. از بزرگراه که خارج شدم تابلوهای کنار خیابان به زبان عربی و انگلیسی بود. کمی تعجب کردم ولی با خودم گفتم حتما شهرداری شهر ری به خاطر توریست ها وزائر های خارجی این کار را کرده است. ولی دلیلش این نمی توانست باشد، چون کمی که جلوتر رفتیم سر تقاطع، تابلویی اسم خیابانی که درآن در حرکت بودیم رابه عربی وانگلیسی«جمال عبد الناصر» نشان می داد و خیابان دیگر را «ویکتور هوگو» . تمام تابلو های مغازه ها هم عربی و انگلیسی بود. مرد ها و زن ها هم لباس عربی داشتند. کمی که جلوتر رفتیم از شدت تعجب با تمام توان پایم را روی ترمز فشار دادم و ایستادم. نمی توانستم چیزی را که می بینم باور کنم. دریای بی کرانی درست در روبرویمان بود. هیچ منطقی در ذهنم پیدا نمی شد که این وضعیت را توضیح بدهد. اطراف تهران که دریایی وجود نداشت. دریای خزر هم اگر باور می کردم که نیم ساعته رسیده ام این شکلی نبود. دریای بی کرانی که ساحلی ماسه ای و زیبا داشت با ردیفی از نخلهای هرس شده که منظره دریا و ساحل را به شکلی زیبا قاب گرفته بودند.

صدای پیرمرد مرا به خود آورد. کاملا پیرمرد همراهم را فراموش کرده بودم. گفت:

-   چه شده چرا ایستادی؟ تعجب کرده ای بله؟ می خواهی بدانی ما الان کجا هستیم؟ اینجا شهر غزه است. بخشی از منطقه به اصطلاح کشور خود مختار فلسطین. زندان بزرگی درون خاک اسرائیل. برایت جالب نیست که کشوری جعلی به شکلی انگلی درون یک کشور دیگر شکل بگیرد، آنقدر رشد کند که کشور میزبان را کاملا ببلعد و به شکل یک زندان درآورد؟ گفتم:

-        غـ غـ غـ ززززه؟

ودیگر صدایی از دهانم خارج نشد. دنباله حرفم را در درون خودم می گفتم. چطوری ما از اتوبان کمربندی تهران وارد شهر غزه شده ایم؟ چطور ممکن است در یک لحظه فضا این گونه عوض شده باشد. نه امکان ندارد.

یکباره فکری مثل برق از ذهنم گذشت که احساس کردم تمام موهای تنم راست شد. نکند مرده باشم. شاید در اتوبان تصادف کرده ام و مرده ام و وارد برزخ شده ام. چطور می توانست این اتفاق افتاده باشد. آیا مرگ به همین راحتی، به همین ناگهانی، به همین غافلگیر کنندگی بود؟ هرچه بود تنها گزینه منطقی همین بود. درباره برزخ مطالعاتی کرده بودم. می دانستم نوعی زندگی شبیه زندگی دنیا وجود دارد. متکامل تر، وسیعتر، عمیق تر.

یکباره انواعی از احساسات نسبت به پیرمرد در درونم شعله ور شد. هرچه بود این اتفاق به پیر مرد ارتباط داشت. سیلی از سؤالات درون مغزم سرازیر شد. هم از دست پیرمرد عصبانی بودم، هم در این فضای بیگانه و نا آشنا به شدت به او نیازمند بودم. سعی کردم خودم را نبازم و همچنان آرام باشم. اگر در عالم برزخ بودم باید سعی می کردم با شرایط آن آشنا شوم، با آن خو بگیرم و ببینم چه کاری می توانم انجام دهم. بازهم شهوت پرسیدن را در خودم سرکوب کردم. ترجیح دادم – شاید به خاطر غرور- که تا مجبور نشده ام چیزی از پیرمرد نپرسم.

پیرمرد اشاره کرد که به سمت راست داخل خیابان ساحلی «احمد عّرابی» بپیچم.

کمی بعد دوباره به سمت راست داخل خیابان «شهدا» پیچیدیم. در سمت چپ خیابان کنسولگری انگلستان دیده می شد و کمی جلوتر از کنار «فلسطین یارد» رد شدیم. عجیب بود که در عالم برزخ هم همه چیز مثل دنیا بود. نرسیده به «پارک سرباز گمنام» به دستور پیرمرد باز هم به چپ داخل خیابان «الناصر» پیچیدم. دیگر طاقت نیاوردم و گفتم:

-        پدرجان میشه بفرمایین کجا داریم می ریم؟

-        می ریم اردوگاه آوارگان «جبالیا» در نزدیکی «بیت لاحیا»

-        چرا؟

-        خوب معلومه اون اجناسی رو که با خودمون اووردیم رو بهشون بدیم. خیلی به این چیز ها نیاز دارند.

دیگر چیزی نپرسیدم. داشت چیز هایی دستگیرم می شد. من قطعا مرده بودم و در عالم برزخ بودم ...ادامه دارد

 


عادت نکرده ام

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/9:: 5:55 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

عادت نکرده ام

 

تا زندگی کنم، مثل شما

عادت نکرده ام

با این زمین و نیز، با این هوا

عادت نکرده ام

از این که از کجا، من آمدم

چیزی نمی دانم

انگار که از کسی، هستم جدا

عادت نکرده ام

گویی کسی مرا، از راه دور

هی میزند صدا

مشتاق رفتنم، با این صدا

عادت نکرده ام

بیمارم از قدیم، دردم الیم

بس داده اند امید

زین درد جانگداز، یابم شفا

عادت نکرده ام

من را طبیب دهر، بهر دوا

روزمرّگی دهد

پیوسته خسته ام، به این دوا

عادت نکرده ام

مردم خدایشان، مانند آب

شفاف و روشن است

گرچه موحدم، به این خدا

عادت نکرده ام


غزه! ای شهر شاهد بر جهانِ مدعی!

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/11/8:: 6:0 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

غزه! ای امتدادِ امتحان کوفیان!

تو به ما محتاج نیستی

تو به هیچ کس محتاج نیستی

تو در هیاهوی مکاره صلح و سازش، علی اصغر های خویش را بر دست گرفته ای و رو به صف اندر صف ایستاده مجامع بین المللی فریاد سر داده ای:

«هان! ای گریه کنندگان به حال سگ های ولگرد!

این است نوزادان ما، بی هیچ گناهی؛ تشنه آب! تشنه غذا! تشنه مدرسه! تشنه دارو! تشنه حتی قدری روشنایی!

اینها هیچ رای نداده اند تابحال

به دموکراسی یی که دلخواه شما نیست.

 اگر ما شعار پوچ دموکراسی خواهی شما را رسوا کرده ایم؛ اینها- این کودکان- بی گناهند، آنها را رها کنید از این -زندانشهر-.»

تمام چشمان از حدقه در آمده و بی احساس دوربین ها نشان دادند که حرمله های اسرائیلی با تیر های «دوزمانه»، با تیر های «اورانیومی» سفیدی زیر گلوی کودکانت را سرخ کردند به خون.

غزه! ای امتدادِ کرب و بلا!

تو به غم و اندوه من و دلسوزیم در غمهاو اندوه هایت محتاج نیستی

که تو گذر کرده ای از تردید، از ترس، از غم

من به غم و اندوه و دلسوزی برای غمها و اندوه هایت محتاجم.

قبل از آنکه مشت کوفیانِ آلوده به درهم ودینارهای کثیف را وا کنی، مرا در کوره همدردی ات بسوزان و ننگ کوفی بودن را از من بزدای.

غزه! ای شهر شاهد بر جهانِ مدعی!

تو حدود شهر کوفه جدید را ترسیم کردی و نشان دادی که کوفه چقدر وسیع شده است! وسعتی به اندازه همه دنیای مدرن! بی مردمانی که دست شان به هیچ چیز بند نیست اما دل شان بند به بندیِ فرزندان توست. مردمانی بی بلند گو!

 


تقدیم به حاج محمود عزیز

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/10/27:: 5:33 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به مالک اشتر علی (ع) می مانی

که دستی قدرتمند

ولی «تنها» بود،

در میان مردمی که قرآن را بر سر نیزه می خواندند

و

جیب هایشان کثیف بود از دینارهای مشکوک

و

گمان می کردند علی(ع) را

آنها امام کرده اند.

من و امثال من سربازهای گمنامی را می مانیم

- مشتاق و بی سخن

فرمانبرِآن «دست تنها»-

که تورا چون جان خویش می خواهیم

نه

به خاطر فتح هایت

نه

به خاطر دلاوری و ضرب شصت هایت

که

به خاطر مُهر عشقی که بر پیشانی داری

از«علی»

دوستت داریم.


راز عطش (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/10/27:: 7:58 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

راز عطش

کربلا ای سرزمین راز ها

                          مهد پایان ها و هم آغازها

******

کربلا با من بگو از راز خویش

              از شروع حادثه، آغاز خویش

صحبت از «پیمان»ِ با حق بوده است؟

             غصبِ حقِّ «حق» بناحق بوده است؟

کربلا از راز آن «پیمان» بگو 

              راز «حق» را با منِ حیران بگو

ربطِ«پیمان» را بگو با«غصبِ حق»

           شرحی از قانون عزل و نصب حق

کربلا با من بگو جانِ علی(ع)

               شمه ای از «ابتلای» یک ولی

کربلا! مجلای اسرارِ ولی!

                   برگو از راز حسین ابن علی (ع)

«آن» که آنجا جلوه کرد از آن بگو

           جان یاران در پی اش عطشان، بگو

با من از راز عطش قدری بگو

                    از سرآغاز عطش قدری بگو

در پی آب فرات بود آن عطش؟

         یا پی یک جلوهْ ذات بود آن عطش؟

با من از راز شب آخر بگو

                قدری از آن با منِ مضطر بگو

کربلا ای کربلا ای کربلا!

               مبتلایم کن به سرّ ابتلا        

کربلا این اشک و آهم را ببین!

           خواهش خیسِ نگاهم را ببین!

کربلا من توبه کردم از یزید

                رحمتت بر جانِ من خواهد وزید؟

کربلا! من را چنین غافل مخواه

             اینچنین حیران و پا در گل مخواه

کربلا من شیعه ام در ادعا

                 غافل از اسرار تو این سالها

کربلا! به حرمت سرّ عطش

                بر دل من خطی از معنا بکش            

 


بزرگترین زندان دنیا (شعر)

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 86/10/25:: 7:28 عصر

بزرگترین زندان دنیا  

-دیواری به طول 60 کیلومتر به دور این زندان کشیده شده است.

-جمعیتی بیش از یک میلیون نفر در این زندان زندانی هستند.

-ترکیب زندانیان این زندان متشکل از کودک، نوجوان، جوان، پیر و کهنسال، زن و مرد است.

-برخلاف دیگر زندانها زندانبانها اجازه ورود دارو و تجهیزات پزشکی را به زندان نمی دهند و تا به امروز(20بهمن 1386 شمسی) بیش از 70 تن از زندانیان در اثر فقدان دارو جان خود را از دست داده اند.

-زندانبانها به بهانه های مختلف در هر زمانی از شب و روز با تانک و هلی کوپتر و تجهیزات کامل نظامی وارد زندان شده و زندانیان را به گلوله می بندند.

اسم این زندان بزرگ نوار غزه در فلسطین اشغالی است:

********** دیوار آدم خوار 

مگو که سرنوشتم اینچنین بودست مادر!

...که «باوسعت ترین زندان دنیا» خانه ام باشد

ودر بحبوحه مشق من از «بابا»

به ناگه موشکی

او را میانِ خاک و ذرات هوا با من

کند تقسیم.

 

مگو که سرنوشتم اینچنین بودست مادر!

...که شهری ظالم و بیگانه از جنس فلز،فولاد، سیمِ خاردار و ماشین های غول آسا

و تانک و بولدوزر، صدها تفنگِ دید در شب

و بمبِ خنده دارِ هوشمند

 کند شهر مرا – که ریشه دارد در تمدن- مثل یک زندان

که دارد رویِ یک ملیون زندانی.

 

مگو که سرنوشتم اینچنین بودست مادر!

...که من باید بسازم با چنین ظلمی

نمی سازم!

نمی سازم!

نمی سازم!

من اکنون پشت این دیوارِ ناهوشمند

هزاران خواهرِ نادیده دارم

و برادر ها

که امواجِ صدای قلب شان-همرنجِ من-

روزی فرو می ریزد این

دیوارِ بی احساسِ ظالم را

 

حمام خون غزه
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >



بازدید امروز: 14 ، بازدید دیروز: 327 ، کل بازدیدها: 952263
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ