بسم الله الرحمن الرحیم
لحظه ای با یک پیر(2)
احتمالا پیرمرد اعمال خوب من بود که در عالم برزخ همراهم شده بود. من در عالم دنیا هر وقت اعلام می شد به فلسطین کمک می کردم. این چهره برزخی همان اعمال من بود. باید منتظر می ماندم و می دیدم که چه پیش خواهد آمد.
به اردوگاه که رسیدیم. همراه پیرمرد سراغ مردمی می رفتیم که درک نیازمندی شان احتیاج به هیچ زحمتی نداشت. چیز زیادی هم به هر خانواده نمی دادیم. انگار پیرمرد مرا به یک نمایشگاه آورده بود. نمایشگاهی از مظلومیت. انگار عمد داشت تا من با چهره های متفاوتی از رنج و درد روبرو شوم. آیا دیدن این چیزها در عالم برزخ باعث تکامل روحی من می شد؟ قطعا می شد. احساس می کردم در دنیا خواب بوده ام. حاضر بودم به دنیا برمی گشتم و تمام زندگی ام را وقف این مردم می کردم. آنها مثل من بودند. مثل همسر وفرزندان خودم که عمرم را وقف رفاه شان کرده بودم. آنها اصلا خود من و فرزندانم بودند.
یکباره صدای مهیبی فضا را به هم ریخت. همه جا غوغا شد. همه می دویدند و به عربی به هم چیزهایی می گفتند. من هم کامل زبان شان را می فهمیدم. البته دیگر برایم تعجبی نداشت. می دانستم که در عالم برزخ احاطه علمی انسان بسیار بیشتر از عالم دنیا است و فهمیدن زبانی غیر از زبان مادری چیز عجیبی نبود.
صحبت از اصابت موشک بود. صحبت از حمله بود. صحبت از رفتن برای کمک به زخمی ها و زیر آوار مانده ها بود. انگار پیرمرد اراده من برای انجام کارها بود، تا نیامد و با عجله مرا به سمت اتومبیلم نبرد، من همچنان ایستاده بودم و به زنان و مردان و کودکانی که سراسیمه به سمتی می دویدند نگاه می کردم. کودکانی که برخی شان هیچ کفشی به پا نداشتند. با اشاره پیرمرد به سمتی که مردم می رفتند ماشین را هدایت کردم. چند خیابان جلوتر محل حادثه بود. دود و گرد و خاک به هوا بر می خواست. بوی باروت و بوی حاصل از سوختن چیز های مختلف در هم ادغام شده بود و نفس کشیدن را دشوار می کرد. ماشین را نگه داشتم و به سرعت از آن پیاده شدیم. به دنبال پیرمرد که به چالاکی به سمت ساختمانهای تخریب شده می دوید حرکت کردم. آنقدر صداهای مختلف بود که نمی توانستی برای شنیدن بر روی یکی تمرکز کنی و آنقدر آدم در هم می لولید که نمی شد هدفی برای تقلاهایشان و دویدن هایشان تصور کرد. یاد آن وقتی می افتادم که دیده بودم آب در لانه موچه های بی دفاع می افتاد و آنها اول کاری که می کردند آن بود که نوزادان «دانه برنج شکل شان را از لانه خارج می کردند و بر روی مرتفع ترین محل ممکن قرار می دادند. اکنون نیز تنها حرکت هدفمند آن مردم سراسیمه، بیرون کشیدن کودکان غالبا نیمه جان از داخل ساختمانهای نیمه ویران و انتقال آنها به جایی نامعلوم در لابلای آن مه غلیظ گرد وغبار بود. در افکار مشوش خودم غرق بودم که پیرمرد به نقطه ای اشاره کرد. نگاه کردم، در میان آهن پاره ها و تکه های مختلف اشیای منفجر شده و بقایای اثاث منزل پرت و پلا شده، دم چند پره یک گلوله بزرگ جنگی، شاید موشک از خاک بیرون زده بود. با صدای بلند که ازپیرمرد پرسیدم:
- موشک منفجر نشده است؟ خطرناکه؟ باید چکار کنیم؟
- نه برو جلوتر. به دقت روی بدنه موشک رو بخون.
اول ترسیدم جلو بروم. ولی یادم افتاد که من در عالم برزخ ام و یک بار مرده ام و دیگر مرگ و خطری در کار نیست. از این فکر احساس امنیتی قوی در خود احساس کردم و جلو رفتم. خم شدم و نوشته خاک آلود روی بدنه موشک را به دقت خواندم:
«این موشک در کارخانه اسلحه سازی... آمریکا با حمایت مستقیم مالی افراد ذیل ساخته شده است:1- دکتر مؤمن زاده از ایران 2-... 3-....»
انگار موشک دیگری کنارم بر زمین خورده باشد، انگار بمب دیگری درون سرم منفجر شده باشد، چشم هایم سیاهی رفت، نفس کشیدن بیش از پیش برایم مشکل شد، با اعتراض به سمت پیرمرد رفتم و فریاد زدم:
- این یعنی چی؟ چرا اسم من به عنوان حامی ساخت موشک روی اون حک شده؟
- خوب حمایت کرده ای لابد. بی خودی که اسمت را ننوشته اند.
- ولی من یادمه در عالم دنیا همیشه در راه پیمایی ها و فراخوان های حمایت از مردم فلسطین، من به مردم فلسطین کمک می کردم.
پیرمرد در حالی که دختر بچه 5-6 ساله بی هوش و خاک آلودی را به من می داد گفت:
- بله اونجا رو نگاه کن
و به سمت پاهای دختر اشاره کرد. پاهای دخترک خون آلود بود. یکی از پاهایش را ترکشی چیزی شاید هم آواری که رویش ریخته بود تقریبا قطع کرده بود و خونریزی داشت. چکمه صورتی رنگ پلاستیکی در پای سالمش بود که روی آن چیز هایی نوشته شده بود. فهمیدم اشاره پیرمرد به آنها بوده است. در حالی که دلهره رساندن دخترک به بیمارستان را داشتم، با عجله به سمت ماشینم رفتم تا دخترک را داخل ماشین بگذارم ولی در همان حال نوشته های روی چکمه را خواندم:
« تهیه شده از محل حمایت های مالی افراد ذیل: 1- دکتر مؤمن زاده از ایران 2- ... 3-....»
گیج شده بودم. چرا در عالم برزخ این چیز ها را نشانم می دادند. چه کاری از من بر می آمد. شاید هدف زجر کشیدن و عذاب وجدان گرفتن من بود. من در خریدن یک چکمه پلاستیکی برای کودکی شرکت کرده بودم که همان کودک را با موشکی که در ساختش شرکت کرده بودم کشته بودم. اما هنوز نمی دانستم چرا اسم من را در لیست حامیان ساخت موشک برای اسرائیل گذاشته بودند. من در دنیا هیچ کمکی به اسرائیل نکرده بودم. همیشه در راه پیمایی های روز قدس هم شرکت می کردم و مرگ بر اسرائیل می گفتم و به فلسطین کمک می کردم.
تا دخترک زخمی را داخل ماشین گذاشتم، پیرمرد هم آمد و گف:
- سریع راه بیفت. درمانگاه آن طرف است.
و به سمتی اشاره کرد که من هم سریع به همان سمت راه افتادم. در میان راه طاقت نیاوردم و از پیرمرد پرسیدم که چرا اسم من را روی آن موشک نوشته بودند. پیرمرد گفت که بعد از رساندن دختر به بیمارستان جوابم را می دهد.
به بیمارستان که رسیدیم، عده ای از امدادگران به سرعت به سمت ماشن ما آمدند و دختر را تحویل گرفتند و بر روی برانکارد بردند. ما سوار ماشین شدیم وبه سمت محل قبلی حرکت کردیم. در بین راه دوباره سؤالم را از پیرمرد پرسیدم. گفت:
- علت اینکه اسم تو جزو حامیان ساخت سلاح برای اسرائیل نوشته شده آن است که تو یک سری اجناسی را می خری و مصرف می کنی که بخشی از سود حاصل از فروش آن کالاها به جیب سازندگان سلاح های اسرائیلی می رود. کالاهایی مثل کوکا کولا، نستله و نسکافه، مگی، نوکیا و...
- ولی پدر جان من که نمی دونستم. این کالا ها در داخل کشور به شدت تبلیغ می شد، توزیع می شد.
- توفیری در اصل قضیه نمی کنه. تو دانسته یا ندانسته پول ساخت این سلاح ها را تامین کرده ای. البته آنهایی که دانسته مصرف آن کالا ها را ترویج کرده اند، حساب شان جداست.
درست می گفت. من همه این کالا ها را مصرف می کردم. همسرم عاشق محصولات نستله بود، نسکافه، شکلات، قهوه. کوکا کولای لعنتی، نوکیا، مگی. اگر این کالا ها را نمی خریدم چه اتفاقی می افتاد؟ وقتی یاد پای خونین آن دخترک معصوم می افتادم تمام وجودم آتش می گرفت. انگار فرشته ای از فرشتگان خداوند را خونین و مالین کرده بودم. فرشته ای که به حق در درگاه خداوند در آفرینش انسان اعتراض کرده بود که خدایا آیا موجودی می آفرینی که جز فساد و خونریزی در زمین کاری نمی کند.
با اشاره پیرمرد که به سمت راست بپیچم، از افکار غم انگیز خود خارج شدم. به پیرمرد گفتم:
- مگر برنمی گردیم به اونها کمک کنیم؟
- نه باید بریم.
با خودم گفتم حتما برنامه دیگری دارد و اعتراضی نکردم. همین که به راست پیچیدم و وارد خیابان شدم یکباره فضا تغییر کرد. از شدت ترس و هیجان پایم را روی ترمز کوبیدم. صدای کشیده شدن لاستیک ها بر روی آسفالت بلند شد. ماشین پشت سری با بوقی ممتد به نشانه اعتراض، به سرعت از کنارم عبور کرد. به اطراف نگاه کردم. تازه به داخل بزرگراه پیچیده بودم. همان جایی که چند ساعت قبل پیرمرد را سوار کرده بودم. تازه یاد پیرمرد افتادم. به سرعت صورتم را برگرداندم به سمتش اما نبود. انگار هیچ وقت نبوده است. ساعتم را نگاه کردم، ساعت 7 بود. گیج شده بودم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
امروز درست یک ماه از آن روز می گذرد. موقع برگشتن از دانشگاه هشدار کمبود سوخت ماشین من را به یاد بنزین آن انداخت. مدت ها بود که پمپ بنزین نرفته بودم. خوب که فکر کردم یک ماه شده بود. دقیقا از همان روزی که آن پیرمرد به من قول یک ماه بنزین را داده بود.
هیچ وقت نفهمیدم آن واقعه چه بود. هرچه بود خواب نبود. چون در حال رانندگی و بدون گذشت زمان اتفاق افتاده بود. آنهمه اتفاقات همراه پیرمرد در زمانی ایستا افتاده بود. یک ماه با باک خالی از بنزین رانندگی کرده بودم و اینها نمی توانست خواب باشد.
هرچه بود من همه اتفاقات آن روز را باور دارم. دیگر هیچ محصولی که مشکوک به صهیونیستی بودنش هستم را نمی خرم. عضو موسسه حمایت از فلسطین هستم و همانند همسر و فرزندانم برای فرشته های معصوم و دربند هم وقت و انرژی می گذارم.